زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

درد نام دیگر من است شاید

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری
نمی دانم از کی بود که شروع شد، فقط می دانم که تمامی ندارد هر وقت فکر می کنم تمام شده دوباره بر می گردد.
بله درد را می گویم. بعضا پیش آمده قصه دردناکی تمام شده و من گفته ام خب بالاخره تمام شد، اما وقتی که از تمام شدنش خیالم راحت شده، دویده باز آمده وسط زندگی ام و گند زده به همه چیز، اصلا نوع بدترش مثلا وسط یک قهقه از سر یک شادی قلبم فشرده شده و قطره اشکی بی دعوت نشسته روی گونه ام و یادم انداخته که درد نرفتنی ست، یک گوشه قایم می شود سر بزنگاه خودش را نشان می دهدو می گوید: که کور خواندی عمرا بگذارم یک قطره شادی از گلویت برود پایین.

ان مع العسر یسرا

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری
برایش نوشتم خدا جای حق نشسته است، غصه نخور.
بعد فکر کردم کاش خدا از جای حقش بلند می شد می آمد کمی جای ما می نشست
درِ جای حق را هم قفل می کرد که یکی مان ندویم برویم جایش بنشینیم.
اتفاقی نمی افتاد که، می افتاد؟

سردرد لعنتی

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

درست یادم نیست سردردم از کی اینقدر شدت گرفت، فکر کنم صبح جمعه بود که ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم و هی هر روز بدتر شد و من پریشب نه از غم که از دردی که به سرم فشار می آورد ساعت ها گریه کردم و سردردم بیشتر شد...

همان روز جمعه بود که توی فرودگاه دختری کنارم نشسته بود و یکهو و بی هیچ حرفی گفت: کاش توی هواپیما کنار هم باشیم، من برگشتم و نگاهش کردم، گفت: آشفته بودم به شما نگاه کردم و آرام شدم، چطور این همه آرامید؟؟؟ من همان لحظه سردرد داشتم و از برگشتن به شیراز می ترسیدم و دلم میخواست پلیس شهر شیراز مرا ممنوع الورود کند و هیچ هواپیما و وسیله ی نقلیه دیگری به مقصد شیراز مرا سوار نکند، به آن دختر لبخند زدم. بعدش که خواستم نوشیدنی بخرم یک آقا پول نوشیدنیم را حساب کرد و در جواب چرای من فقط گفت: یک بانوی مهربان که لبخندش خشم آدم را از بین می برد را یک نوشیدنی مهمان کردم، از کربلا آمده بود و داشت میرفت مشهد...

بار اولم نبود این حرف ها را می شنیدم و تا دو هفته پیش که کسی غیرمستقیم گفته بود من رفتارم شبیه یک دختر مسلمان نیست اینکه دیدنم باعث آرامش دیگران می شد به من حس خوشبختی می داد، اما از آن روز حس غمگینانه ای دارم. پیام دادم به یک مردی که می دانستم رک و بی پرده صحبت می کند، که فلانی آیا من در رفتارم لوندی دارم؟ کلی شکلک خنده فرستاد که تو؟ پناه بر خدا؟ تو اصلا می دانی لوندی یعنی چه دختر؟

بعدش گفت: تو مهربانی، شیطان و آرامی، اصلا می دانی؟ تو نه فرشته ای نه شیطان، تو حوایی، پس از حرف این همه آدم نرنج...

همین موقع ها بود که دو بانوی مسن کنارم نشستند و به من مغز بادام دادند و کمی با من حرف زدند و یکی شان من را بوسید و گفت: کاش همسفر بودیم حتما خوش می گذشت، دست هر دوی آن ها را بوسیدم و رفتم و فکر کردم اصلا من تابحال سعی کرده ام که کاری کنم تا کسی مرا دوست بدارد؟

من حوا بودم، حوایی که دیگران دوستم داشتند و هیچکس تابحال به من نگفته بود که حالش را بد می کنم، کسی نگفته بود که دلش نمی خواهد دیگر مرا ببیند، کسی به من نگفته بود که نامردم و...

باید شاد و خوشبخت باشم از این همه حس خوب، اما من سردرد دارم و غمگینم و گاهی فکر می کنم در دنیا کسی نیست که من را دوست بدارد، این کسی معنای خاصی دارد، آدم ها وقتی می گویند کسی منظورشان همه ی آدمها نیست منظورشان یک نفر است که برای آن ها همه کس است.


یه دنیا غریبم، کجایی عزیزم؟؟؟

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

چیزی نمانده سی سالگی را رد کنم و تو زودتر از من از سی سالگی رد شده ای، سنی که قبلا نمی دانستم تا این حد می تواند عجیب باشد، نمی دانستم عشقی که در این سن اتفاق می افتد چیزی کاملا متفاوت است، دیگر لباس هایت را پخش نمی کنی کف اتاق تا یکی اش را برای دیدن کسی انتخاب کنی، غربت در عشق در سی سالگی موج می زد، وقتی قلبت از حجم دوست داشتن کسی تیر می کشد دیگر مثل گذشته ها رفتار نمی کنی، دیگر به آب و آتش زدن معنی خودش یا بهتر است بگویم معنی سابقش را از دست می دهد، دردها کاملا در روح آدم رخنه کرده در این سن؛ فرقی نمی کند زندگیت را به چه شکل گذرانده ای، تمام عمر جنگیده ای یا با شادی گذرانده ای، به سی سالگی که برسی خواه ناخواه درونت غمی هست که جنسش در تمام رفتارت نمود پیدا می کند...

هم من می دانم، هم تو می دانی که حال هیچکداممان خوب نیست و برای خوب شدن حالمان چنگ انداخته ایم به هم، هر دو تردیدهایی به درونمان سرک می کشد و ما راهشان نمی دهیم و به هم به عنوان یک معجزه نگاه می کنیم، هیچکدام قوی نیستیم و هم را قوی می بینیم، هی می گوییم خب صبر می کنیم و بعد نخ و سوزن برمی داریم و این زخم های کهنه ی دل یکدیگر را به وقتش می دوزیم بعد وقت خواب می ترسیم که نکند وقتش نرسد و زخم جدیدی شویم روی دل هم...

این روزها تو دنبال راه فراری و سر درگریبان می بری و بی صدا و بی اشک گریه می کنی و من با وحشت از این شهر چادرم را روی صورتم پایین می آورم و با اشک گریه می کنم...

این روزا تهش ک میرسی به آنجایی که نمی شود نجات پیدا کرد تصویر زن خسته ای به یادت می آید که رفته است جنگ و زخم برداشته و قرار است تو مرهمی بگذاری بر دردش و دوباره بر می خیزی و من چمدانم را که می بندم، پروازها و حرکت اتوبوس ها را که چک می کنم تصویر مردی را یادم می آید که در یک هوای نیمه سرد گفته بودم به شانه هایت مومن می شوم و چمدانم را باز می کنم...

این روها تو ساکت می شوی و من پر حرف، تو به چیزی پناه می بری که من نمیدانم چیست و من به سردرهای مزمنم، تو تنها و دست در جیب قدم می زنی و من تعادلم را از دست می دهم و به دیوار تکیه می دهم...

این روزها بالاخره یکی مان یه پوووووف بلند و کشیده می گوید و پیامی برای دیگری می فرستد و سی سالگی برای لحظه ای کوتاه می شود...

کابوس

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

 من از این شهر رفته ام، فکر کنم دو هفته پیش بود که پرواز کردم و با خشم و نفرت از این شهر رفتم، پس در کوچه و خیابان این شهر چه غلطی می کنم؟

دچار وحشت مدام شده ام؛ جرات نگاه کردن به ماشین ها را ندارم، سرم پایین است که مبادا کسی بداند من هنوزم در این شهرم، حتی به زدن روبنده فکر می کنم...

چه دنیای مزخرف و عجیبیست، کس دیگری ظلم می کند و تو فرار می کنی، کس دیگری قتل می کند و تو می ترسی، کس دیگری بوی گند می دهد و تو باید بروی...

ماندن در این شهر شده است کابوس زندگی ام...

بوی نا گرفته ایم در این سایه

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

من مجیر خوانده بودم، یستشیر خوانده بودم، اما تمام قول و قرارهایمان یاسین شده بود در گوش دنیا. کاش دلی نمی شکست اما شکست. کاش کسی نمی رنجید اما رنجید. امروز کدامین روز از هفته است که تا شبش هوا گرگ و میش می ماند و تمام امیدمان به هنگام خواب می شود نگشودن چشم هایمان در فردا؟ مگر نه اینکه با ذکرش دلی آرام می گیرد اما دل شکسته که آرام نمی شود. روزهایمان شده است عاقبت یزید و قدم هایمان فوج فوج به سمت قتلگاه حسین می رود. اصلا این خزعبلات گفته و نگفته ی من چه دردی دوا می کند وقتی حتی دعای باب الحوایج شفا نمی دهد و علی میزبان مردمی می شود که شمشیر ابن ملجم را زهرآلود کرده بودند؟

قسم به دو خط کنار لبم به وقت خنده، دعای من شده است اشارت تو به پهلویم و زمزمه ای که بگوید: برخیز شفا گرفته ای...

من مجیر و یستشیر خوانده بودم، کاش دلی نمی شکست اما شکست.

ماکِثینَ فیهِ ابدا

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۱ نظر

به تو زل می زنم و کولهء سبکم را به سینه می فشارم، زیپ کوله ام را باز میکنم و هر چه دارم را می تکانم و حرکت می کنم سمت شعله هایی که منتظرند، و میلیاردها دادگاه پرت نگاهی می شوند که مات رفتن دختری غمگین است به سمت آتش، دختری که ابراهیم نیست، سیاوش نیست. تو نگاه می کنی و من می روم، سر برمیگردانم و به جماعتی زل می زنم که یک عمر صدایشان زودتر از صدای من به تو می رسید و شغل دائم شان غمگین ساختن من بود، نگران نباش رفتنم رسانه ای نمی شود، کسی برای جهنمیان کمپین حمایت تشکیل نمی دهد. رفتن هیچ زنی کودتا به پا نمی کند. لحظه ای بعد از ذهن همه پاک می شوم.

می روم، آرام، خالی... کسی می خواند: "الله اکبر" صدای "بلال" است انگار و شاید هم صدای "کاظم زاده" ؛ تو بزرگی و به چشمانم خیره می شوی، من بزرگ نبوده ام هرگز، بزرگ هم نمی شوم هیچگاه و بخشش کار بزرگان است، کار تو هست. به راهم ادامه می دهم، آرام، خالی...

تو گریه می کنی... نه تو که گریستن بلد نیستی و آن صدایِ گریه ی میان "الرحمن" حتما صدای ناله ی دختری بوده است که به سیاوش شدن می اندیشیده، روز رو به پایان است همچون جهان و دادگاه ها نمی توانند معطل رفتن دختری با پوست روشن و صورت کک و مکی بمانند...

چقدر دلم می خواست لحظه آخر؛ کار همه را می گذاشتی برای وقتی دیگر و تنها ثانیه ای مرا به آغوش می کشیدی.


بیایید برویم خدا را برگردانیم

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

اولش باورم نمی شد که خدای با آن بزرگی خسته شده باشد، همیشه همینطور  است، اول عصبانیت می آید، خشم می آید و در آخر خستگی می آید، خدا هم روزهایی خشمگین شده بود و جهنم را ساخته بود و حالا خسته شده بود و رفته بود.

من دنبالش گشتم دیوانه وار، درست وقتی که کسی یک ساعت التماسم کرده بود که برای آخرین بار سوار ماشینش شوم و من فرار کرده بودم و نزدیک بود زیر چرخ های یک ماشین دیگر له شوم، صدایش زدم نبود.

دویده بودم تا از آن همه نامردی فرار کنم و هی اسمش را صدا زدم نبود، قبل تر فکر می کردم رفته مسافرت و همین روزها برمی گردد اما آدم های زیادی رفتند خانه اش و زیر دست و پای نبودنش مُردند، تمام کوچه را دویدم و به دیواره های باغ مشت زدم و خدا برنگشت، سربالایی کوچه را زمین خوردم و برگ های پاییزی ریخته بر زمین پچ پچ کردند بیچاره نمی داند که خدا رفته است و من زار زدم که چرا مرا با خود نبرده است؟ من که جز او کسی را نداشتم. به خانه رسیدم، سجاده پهن کردم و ضجه زدم که حداقل برگرد و مرا با خود ببر

درد ریشه دواند به قلبم دوباره

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۱ نظر

داشتم مُرده گی ام را می کردم، آدم ها اما نمی گذاشتند، قبلا هم که داشتم زندگی ام را می کردم باز هم آدم ها نگذاشتند، آدم ها مهربان شده بودند و بعضی هایشان پشیمان و از من می خواستند مرده گی ام را رها کنم و مثل بچه آدم برگردم سر زندگی ام...

میان همین جنگ بود که کسی رسید، کسی که تنها تفاوتش با دیگر آدم ها اسمش بود و احساسش را بزرگ و آسمانی می دانست و من که بودم؟ خب من دختری بودم که احساسم هم به مرده گی رسیده بود و البته که همه می دانستند که این دروغ بزرگیست.

می خواستم مثل بچه آدم برگردم سر زندگی ام و کسی را پذیرفتم که تنها تفاوتش با دیگران اسمش بود. من که بودم؟ خب من دختری بودم با اشتباهات دائم

درد هایی داشت و من اشتباهی فکر کرده بودم درد مشترک است، مدتی بود که دستم رو شده بود، درست تا لحظه ای که دوستش نداشتم مهربان بود، شبیه درد مشترک بود و سینوسی بودنش را شباهت می دیدم، چرا که خودم هم همیشه یک زن سینوسی بودم، آمد و من در نقطه عطف خود و درست در قله ماندم و مقاومت کردم در برابر سقوط. آمد و من باز هم کلماتم را روانه کسی کردم، دوباره به گل های آفتابگردان فکر کردم، دوباره به گنجشک ها سلام کردم و...

اما او همیشه نبود، متعلق به کس دیگری بود، زندگی ای داشت که مهم تر بود، نا آرام ک بودم می رفت و من باید حجم ناآرامی هایی را که حالا دوبرابر شده بود را تنهایی تحمل می کردم و برای آرام شدنم تلاشی نمی کرد. وقتی در بین مخاطبینم به دنبال شماره ای می گشتم که بتوانم برایش بنویسم: حالم خوب نیست. شماره او انتخابم نبود. چون ساعت ها طول می کشید تا جوابم را بدهد،وقتی باید کسی کنارم می بود نمی توانستم زنگ بزنم چون احتمال جواب ندادنش بود.

اما داشتم ادامه می دادم و تمام تلاشم را برای خوشحال کردنش انجام می دادم.

مثل همیشه وقتی که باید می بود نبود.

در کنج یک کافه شمع های کیک تولدی که مال من نبود را فوت کردم و آرزو کردم که نباشم.

از کافه زدم بیرون، حاصل شب های بی خوابی ام را به سطل زباله سپردم و دست خودم را گرفتم و با اشک به مرده گی ام برگشتم.

و زنی هستم در قلب

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۱۳ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۴ نظر

می خواستی بروی سفر، و من زنی نبودم که چمدانت را می بست و تو تکیه بر چارچوب در به او نگاه کنی و از همان لحظه دلت برایش تنگ شود.
می خواستی بروی سفر و من حتی آن زنی هم نبودم که کوله اش را می بست تا با تو راهی یک سفر کاری شود و وقتی خسته ای از توی کیف بزرگ و اسپرتش خوراکی تعارفت کند.
می خواستی بروی سفر و من زنی نبودم که برایت آیینه و قرآن آماده کند و نگران غذا خوردنت و حساسیت معده ات باشد.
می خواستی بروی سفر و من زنی بودم که بغض داشت و به جای انگشتان دست هایت، دکمه های کیبورد را نوازش می کرد و آرام و بی صدا اشک می ریخت...
میبینی؟ من زنی هستم در هیچ کجای زندگیت، زنی هستم پنهان که به قلبت امید دارم، تنها زنی که نباید پنهان باشم در زندگیت و دقیقا تنها زن پنهان زندگی ات شده ام. همین روزها در حاشیه یک خیابان این رنج با رنج های کهنه شده در درونم در هم می آمیزند و مرا از پا می اندازند...