داشتم مُرده گی ام را می کردم، آدم ها اما نمی گذاشتند، قبلا هم که داشتم زندگی ام را می کردم باز هم آدم ها نگذاشتند، آدم ها مهربان شده بودند و بعضی هایشان پشیمان و از من می خواستند مرده گی ام را رها کنم و مثل بچه آدم برگردم سر زندگی ام...
میان همین جنگ بود که کسی رسید، کسی که تنها تفاوتش با دیگر آدم ها اسمش بود و احساسش را بزرگ و آسمانی می دانست و من که بودم؟ خب من دختری بودم که احساسم هم به مرده گی رسیده بود و البته که همه می دانستند که این دروغ بزرگیست.
می خواستم مثل بچه آدم برگردم سر زندگی ام و کسی را پذیرفتم که تنها تفاوتش با دیگران اسمش بود. من که بودم؟ خب من دختری بودم با اشتباهات دائم
درد هایی داشت و من اشتباهی فکر کرده بودم درد مشترک است، مدتی بود که دستم رو شده بود، درست تا لحظه ای که دوستش نداشتم مهربان بود، شبیه درد مشترک بود و سینوسی بودنش را شباهت می دیدم، چرا که خودم هم همیشه یک زن سینوسی بودم، آمد و من در نقطه عطف خود و درست در قله ماندم و مقاومت کردم در برابر سقوط. آمد و من باز هم کلماتم را روانه کسی کردم، دوباره به گل های آفتابگردان فکر کردم، دوباره به گنجشک ها سلام کردم و...
اما او همیشه نبود، متعلق به کس دیگری بود، زندگی ای داشت که مهم تر بود، نا آرام ک بودم می رفت و من باید حجم ناآرامی هایی را که حالا دوبرابر شده بود را تنهایی تحمل می کردم و برای آرام شدنم تلاشی نمی کرد. وقتی در بین مخاطبینم به دنبال شماره ای می گشتم که بتوانم برایش بنویسم: حالم خوب نیست. شماره او انتخابم نبود. چون ساعت ها طول می کشید تا جوابم را بدهد،وقتی باید کسی کنارم می بود نمی توانستم زنگ بزنم چون احتمال جواب ندادنش بود.
اما داشتم ادامه می دادم و تمام تلاشم را برای خوشحال کردنش انجام می دادم.
مثل همیشه وقتی که باید می بود نبود.
در کنج یک کافه شمع های کیک تولدی که مال من نبود را فوت کردم و آرزو کردم که نباشم.
از کافه زدم بیرون، حاصل شب های بی خوابی ام را به سطل زباله سپردم و دست خودم را گرفتم و با اشک به مرده گی ام برگشتم.