زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

بوی الرحمن دنیا بلند شده است.

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۳ نظر

دو روز تمام از درد ماهانه لعنتی به خودم پیچیده بودم، تازه آرام شده بودم که تلفنم زنگ خورد و دوستی که ماه ها بود از او خبری نداشتم با بغض سلام کرد، گفت حرف هایی هست که فقط می شود به تو گفت و با گریه شروع کرد به حرف هایی که مرا یارای شنیدنش نبود این طرف خط در بهت مانده بودم، هیچ کلمه ای برای دلداریش نداشتم و دوباره از درد درون خودم مچاله شدم و گریه کردم.

دو مرد در اداره ای با هم شرط می بندند که همه دخترها فاسدند مثلا همین خانم فلانی که چادر سر می اندازد و نمازش را اول وقت می خواند و تلفنش همیشه در دستش نیست، شرط می بندند که می خواهید این را ثابت کنیم؟ و یکی شان عاشق پیشه می شود، خرید گل ها و هدیه ها را آغاز می کند، تکست های عاشقانه اش را رو می کند و ماه ها تلاش می کند تا قلب دختر مهربان و محجوب را بلرزاند و وقتی قلب دختر بلرزد آن حیوان می تواند به همه ثابت کند صحت حرفش را.

دارم لحظه ای را تصور می کنم که دختر جمله "دوستت دارم" را با هزار دلهره و خجالت ارسال کرده و آن ها نشسته اند دور هم و به قشنگ ترین آیه خدا خندیده اند، و باورم نمی شود مردهایی که خود از رحِم یک زن حیات گرفته اند و از شیره وجود یک زن نوشیده اند، زن ها را وسیله سرگرمی خود قرار دهند.

فاجعه در مِنا نیست، فاجعه در فوج فوج کشته شدن مردم یمن و سوریه نیست، فاجعه بغل گوش ماست، فاجعه کمین کرده است برای دارایی های انسان ها و دارد زن ها را می بلعد.

داعشی ها و تکفیری ها می کشند و سر می بُرند اما مردتر از این دو مرد هستند، آیا نباید این دو حیوان را سنگسار کرد؟ آیا نباید ترسید که جهنم درست همینجاست؟ آیا بوی تعفن این قِسم آدم ها باعث پایان دنیا نمی شود؟ آیا اعتماد مرده در درون آن دختر روزی زنده می شود؟ آیا روح زخم خورده اش را کسی می تواند التیام بخشد؟

خدای من...

فقط تو می دانی که چرا دلم خیس است.

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۴ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

قرار گذاشته بودیم اولین باران امسال را با هم باشیم، آسمان شیراز باریده بود و من نبودم که با تو قدم بزنم و چشمان خیست بی من در اولین باران امسال خیس تر شده بود.

امروز باز آسمان شیراز بارید و تو خواستی که با هم خیس شویم در زیر بارانی که همه دوستش دارند، اما کمند کسانی که با او دوست باشند، باران می بارید و ما خیابان ارم را قدم می زدیم و از درختان می خواستیم که ما را به حافظه شان بسپارند، برایم یاس چیدی از بوته گلی که داشت از روی دیواری ما را می پایید، باد یاس مرا برد اما بویش روی احساسم جا ماند.

من با هیچ مردی زیر باران قدم نزده بودم، خیس شده بودیم و باران با ما مهربان بود و شاعرانه می بارد و بر صورتمان شلاق نمی زد، خیس شده بودیم و خندیده بودیم، خیس شده بودیم و تفاوت هایمان بیشتر مشخص شده بود اما بیشتر بهم علاقمند شده بودیم، کفش های هیچکداممان کفش های روز بارانی نبود اما می توانستیم بی کفش تمام ارم را قدم بزنیم و هی حال دلمان بهتر شود.

توی ترافیک پل باغ صفا مانده بودیم، ترافیک ها مهربانند، ترافیک ها آدمها را چند لحظه بیشتر کنار هم نگه می دارند و ترافیک پل باغ صفا مرا بیشتر کنار تو نگه می داشت، حالا چه فرقی می کرد که به من اخم کرده باشی و من بخواهم از قطرات باران عکس بگیرم و وانمود کنم که اخمت دیوانه کننده نیست.

خداحافظی کردیم و نشد که برایت طولانی دست تکان دهم، بعدش تو زنگ زدی تا حتی الکی قهر نباشیم.

من تمام این کلمات را خیس نوشتم و فقط تو می دانی که چرا این کلمات لعنتی اینقدر خیسند.

من از تنهایی نمی ترسم.

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۵ نظر

تنهایی چیزی هست که باید از آن ترسید، همه این را می گویند و همه این ترس را دارند، البته قطعا هستند کسانی مثل من که از تنهایی نمی ترسند، آن ها کسانی هستند که بارها بارها دست خودشان را گرفته اند و رفته اند دکتر، حالشان بد بوده و در تنهایی مانده اند تا خوب شوند  و خوب شدنشان گاهی زودتر از بقیه آدم ها طول کشیده چون می دانستند کسی نیست که مراقبشان باشد.

خیابان ها را تنهایی قدم زده اند، تنهایی سینما رفته اند، تنهایی غذا خورده اند، و از همه مهمتر تنهایی گریه کرده اند، اما تنهایی نمی شود خندید و قسمت بد تنهایی شاید همین نخندیدن باشد...

از تنهایی نمی ترسم، اما از نخندیدن می ترسم.

و این می تواند یک مثال نقض باشد.

اینکه چهارشنبه، سه شنبه بود غم انگیز بود.

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۱ نظر

1- من سه شنبه ها را دوست دارم و درست هر سه شنبه در پنج بعداز ظهر عاشق می شوم. به اولین چیزی که در پنج بعد از ظهرِ سه شنبه ببینم دل می سپارم، یک درخت، یک عبوری از آن طرف خیابان، یک تکه سنگ که باعث خراش روی کفشم می شود، جدول کنار خیابان که دلیل پرت شدنم روی زمین می شود، دختر بچه ای که در اتوبوس به من لبخند می زند و یا اصلا هیچکس، روزهای زیادی در پنج بعد از ظهر سه شنبه کسی نبوده است و بی صدا و غمگین عاشق هیچکس شده ام.


2- چهارشنبه بود، ماها می گذشت و بدون اینکه کسی متوجه بشود از درون هر روز منزوی تر می شدم. هفت ماهی بود که دیگر لحظات را چه با کلمه و چه با عکس ثبت نمی کردم و حالا باید کسی را می دیدم و خودم می دانستم که من برای دیدن آدم ها هیچ اشتیاقی ندارم اما مگر می شود این را برایشان توضیح داد؟

چهارشنبه بود و غمگینانه است که سه شنبه نبود، پنج بعد از ظهر نبود، خندیده بودیم و با هم رفته بودیم بیرون و در کنار هم غذا خورده بودیم، و من یکهو میان جمع گریه ام گرفته بود و خندیده بودم، من وسط جمع غمگین ترین دختر روی زمین شده بودم  و خواسته بودم این را کسی نفهمد، دلم خواسته بود که دلم بلرزد اما دلم روزی کوله اش را انداخته بود روی دوشش و مرا ترک کرده بود، بعد ترسیدم، از تکرارها، از دوباره ها، از آمدن هایی که می دانیم ماندنی نیست، ما به چشم های هم نگاه می کردیم و همگی می دانستیم که داریم چیزهایی را از هم پنهان می کنیم در این پنهان کردن مهارت به خرج می دادیم، هر کسی قسمتی از خودش را محتاطانه پشت کلمات دو پهلو پنهان می کرد و این حال مرا بدتر می کرد، باید روز زیبایی می بود، اگر این چهارشنبه، چهارشنبه ای بود در یکسال قبل یا دوسال قبل من شاید دلم می لرزید، اما بزرگ شده ام، خیلی بزرگ و بزرگ شدن اتفاق خوبی نیست.


3- تمام راه برگشت را گریسته بودم.


کفش مادر پای دختر

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

زن تر از زمین کسی را سراغ دارید؟

عاشق می شود و سبز، می بهارد. هر روز دلبری می کند، گل از گلش می شکفد، قبای رنگین و گل گلی به تن می کند و هر روز یک قدم جلوتر می رود در عشق. خورشید (مَرد) اما می نشیند و این رقص را می نگرد و لذت می برد از گردش عشق به دورش. زمین نزدیک و نزدیک تر می شود به گرمای عشق و یکهو می سوزد و هر روز بیشتر و بیشتر می سوزد،روزهایش کش می آید در تابستان تمام تلاشش را می کند و خورشید سرجایش می ماند و فقط حرف می زند و کسی یقه اش را نمی گیرد که تو فقط ستاره ای هستی که شاید مُرده باشی، تا زمین پاییز می شود،تب می کند، زرد می شود، شب هایش تمام می شود، می بارد، می لرزد و در زمستان آرام یخ می زند و می میرد، کسی برایش سیاه نمی پوشد،حالش را نمی پرسد و خورشید سرجایش می ماند و باز همه به او زل می زند و او دستش را می زند به کمرش و می گوید: دورم زد. و کسی نمی گوید در اصل خودش را دور زد.

مگر نه این اینکه زمین مادر ماست؟؟؟ نمی دانم شما الان بهارید، تابستانید، پاییزید یا زمستان؟ اما تمام این ها اتفاق می افتد و کاش زمین برای همیشه مردن را بلد بود و یا در بهار می ماند، همانقدر عاشق،همانقدر رنگی و شاد و.. اما...

مادبزرگ ها راست می گویند که: کفش مادر پای دختر...

نگذار شجاع شوم

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۱ نظر

بیا و کمکم کن که ترسو شوم.

نه، برو و نگذار که شجاع شوم، برو و نگذار با بودنت بر ترس هایم غلبه کنم.

چند روز که غیبم می زند لطفا دلشوره ام را نگیر.

سرما که می خورم و این سردرد لعنتی که به سراغم می آید نگرانم نشو.

من از مهربانیت می ترسم،می ترسم مهربانیت ترسم هایم را شکست دهد و شجاع شوم. به همین اشک هایم قسم من بودنت را نمی خوانم، بودنت مرا شجاع می کند، من شجاع بودنم را نمی خوام، شجاع شدن مرا می ترساند.

می دانی؟ زن نباید شجاع باشد، زن باید بترسد، هر لحظه، از هر چیزی...

حالم را نپرس، وقتی غمگینم برای شاد شدنم تلاش نکن، اشکم که می ریزد آشفته نشو،برای دیدنم به دنبال بهانه نگرد و... تمام این ها مرا شجاع می کند و من مثل سگ از شجاع بودن می ترسم.

زن که نباید شجاع باشد، زن باید بترسد.

زن های شجاع یکهو، یک جا، بی مقدمه بر اثر جراحتِ یک اخمِ ساده به فجیح ترین شکل ممکن می میرند.

زن های اطرافم

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

آخر حیاط بودم و عروس را از دور می دیدم، نمی دانم داماد عشق زندگیش بود یا نه اما قرار بود از امشب مرد زندگیش باشد، سرم را چرخاندم و خواهر عروس را دیدم و قصه عشقش یادم آمد و حالا عشقش مرد زندگیش بود. کنارش دوستش بود که او هم مَردی را داشت که عشقش نبود و حتی انتخابش هم نبود، آنورتر زنی نشسته بود که می شناختمش و داشت بچه اش را شیر می داد، او با قوانین آدم های عاقل مردی را انتخاب کرده بود و حالا خوشبخت بود به گمانم و خواهر همان زن هم منتظر آمدن بچه اش به دنیا بود و او هم با قوانین آدم های عاقل انتخاب کرده بود مَردش را و قصه خوشبخت نبودنش و داستان رنجش پچ پچ میان زن های فامیل بود.

زن های زیادی را می شناختم که در این جشن حضور داشتند و قصه زندگی خیلی هایشان را می دانستم،آن هایی که تن به ازدواج نداده بودند و می گفتند تنهایی خوشبختند و با تو چشم توی چشم نمی شدند تا باورشان کنی، آن هایی که مهر جدایی خورده بود بر پیشانی شان و ابراز خوشحالی می کردند از رهایی شان و من می دیدم که چقدر فرار از ادم ها دلشان می خواهد، آن هایی که اسم عشق می آمد و یکهو گرد و غباری، چیزی می رفت توی چشمشان و خیس می شدند، آن هایی که طوری می خندیدند که شادیشان را می شد باور کرد، آن هایی که خوشبخت بودند،آن هایی که خوشبخت نبودند و...

و خودم...

نشستم خودم را مرور کردم، مَردهای آمده در زندگی ام و مَردهای رفته از زندگی ام را، یادم آمد سال های دور مردی کتابی را به من هدیه داده بود، در روزهای پر شور نوجوانی، کتابی که نشد بخوانمش و چهار سال بعد از هدیه گرفتنش خواندمش و دیدم در لا به لای صفخات کتاب عاشقانه هایی نوشته شده است برای من، بعد هدیه هایی که گرفته بودم را مرور کردم و دیدم من هیچ گاه آدم عاشق شدن و دل بستن نبوده ام و از کنار مردها گذشته ام، آخرین مرد آمده در زندگی ام را به یاد آوردم، مردی که سازه می خواند و می خواست دنیا را کنار من بسازد و بعد زده بود زندگیم را خراب کرده بود و من لنگ لنگان باید مابقی زندگیم را بگذرانم...

بعد از شام نماندم، هدیه ام را دادم و تنها به خانه برگشتم، قهوه دم کردم و سعی کردم قوی باشم و فکر کنم دنیا هنوز جایی برای ادامه دادن هست، سعی کردم نگذارم کسی بفهمد که یک دایم الگریه شده ام و باز بخندم.


* مردی را می شناسم

که در جیب پیراهن چهارخانه اش

قلبی مچاله شده پنهان کرده است

و دختری بی خانه را

که درون سینه اش یک حفره دارد.

عبادات 3

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

"دوری کردن" از بعضی از آدم ها از راه های رستگاریست.


مثلا: دوری کنید از آدم هایی که می گویند: همیشه کنارتان هستند.

آن ها نماندنی ترین آدم های زمینند،آن ها شکستن قلب ها را خوب بلندند.



"دوری کردن" فعلیست از فعل های بهشت.


(قالَ خودم)

روزی تمام می شود.

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

_ سورا؟ به چی فکر می کنی؟

+ به اینکه "دوست داشتن" هم روزی تموم میشه

_ اینجوری فکر می کنی؟

+ نمیدونم، فکر کنم هر کسی یه روزی، یه نفر رو اونقدر دوست میداره، که تمام دوست داشتنش، تموم میشه، نه فقط "دوست داشتن"، گمونم همه حس ها همینطورن...

.

.

.

_ چرا باز ساکت شدی؟

+ دارم تعداد حسایی که درونم تموم شدن و مُردن رو میشمارم...



* سری کانورسیشن های من و تو (پارت دوم)


شال گردنِ ناتمام

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

 


و من آن دختر تب دارم که

عاقبت یک روز

دستت را می گیرم

و از شعرهایم پرت می کنم بیرون

و آنگاه دیگر شاعر نخواهم بود

تنها، زنی خواهم بود

که بلد شده است

شال گردن های مردانه ببافد

و بعد از آن زمستان

هم کابوس اوست

هم رویای او