زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیا به جای آن سیب، باغ های سیب را بخشکان

شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

مرور می کنی سال هایت را و می بینی پایان هر سال رفتنش و تمام شدنش تنها اتفاق خوب آن سال بوده است. گاهی کسی، چیزی وارد زندگی ات می شود و تمام آرامشت را می گیرد و بعد همان فرد یا چیز از زندگی ات می رود و این بار نیز تمام آرامشت را می برد.

میان خندهء تمام آدم ها یک سکته نهفته هست، یک قطره اشک پنهان که یکهو وسط یک قهقهه ظهور می کند، کاش در دینمان روزهء غصه داشتیم و خدایمان می گفت: بنده جان تو مجبوری که از ساعت فلان تا فلان را غصه نخوری، باید بخندی تمام آن روز را، و اگر از ته دل بخندی تو را به بهشتم می برم.

نمی دانم شاید آنموقع هم رو می کردیم به خدا و می گفتیم: ببین خدا جان، کار ما از این حرف ها گذشته است ما به بهانه و وعده بهشتت هم، رنجمان ته نمی کشد؛ ببین خدا جان بیا و بخشنده باش و از اشتباه یک سیب بگذر، دنیا خیلی جای دردناکیست، ما بنده آغوش تو بودیم خدا جان نه این زمین بی راءفت.

چرا هیچ عالِمی بهمان نگفت با خنده به خدا می رسید؟ چرا نگفت هر چه قشنگتر و بلندتر بخندی خدا نزدیک تر می آید؟ چرا خدا در اشک هایمان پنهان شد و رفت خانه اش را در قلب شکسته ما ساخت؟

خدا جان؟ از این قلب درب و داغان من بیرون بیا و رو به رویم بنشین و بگو من تاوان کدامین گناه را پس می دهم؟ بگو آفریدن من در حیطه کدام صفت تو بود؟

تبت به من رسید یارا

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۹ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

یادم هست اولین بار کجا و کی دیدمش اما از جزییات آن روز چیز چندانی یادم نیست،فقط می دانم نه حرفی بین ما ردوبدل شد، نه نگاهی و نه لبخندی حتی،بعدها بیشتر با او آشنا شدم؛ من اهل نوشتن بودم و زیاد حرف می زدم، او اهل گفتن بود و کم حرف می زد مهربان بود و سینوسی؛یکهو غیبش می زد و بعد دوباره می آمد؛درست مثل تمام مردها رفتار می کرد، از روزی که سعی کرد غیرمستقیم و مغرورانه بگوید که دوستم دارد؛ به خودم گفتم: لعنتی باز هم یک مرد شبیه همه مردها؛باز هم مردی که فکر می کند مرا دوست دارد.

بارها خواستم بگویم ببین یارو درون من کسی زندگی نمی کند من تنها جسمی هستم که دختری وقت مُردن یادش رفته مرا را با خود ببرد. یک شب او هر حرف زد و من فقط گریه کردم حتی نمی دانستم چرا؟

رازهایی داشت امامن رازهایش را هم تا حدودی می دانستم و این کنجکاوی و هیجان کشف را هم از من می گرفت. هر بار که ذهنم مشغولش می شد شانه بالا می انداختم که نه نه هیچ چیز متفاوتی برای من ندارداما داشت؛ هنوز هم نمی دانم تفاوتش دقیقا در چه بود اما کم کم دغدغه ی من شد و یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم می خواهمش و از ترس این خواسته تب کردم و در خانه افتادم و حتی نتوانستم سرکار بروم...

روزهای زیادی گذشته و من همچنان پر از ترسم و امشب مثل آن روز تب کرده ام و آرام اشک می ریزم و می لرزم،او هم تب دارد.

هر دو تب های زیادی داریم این روزها،تب نداشتن هم،تب جنگیدن و..

راستش می ترسم دیر برسد و به شانه ام بزند و این پوکه ی بودنم پودر شود و باد بوزد و پخشم کند در هیچ کجا...

پ.ن: سردم و می ترسم که از دهانش بیفتم.


درد نام دیگر من است شاید

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری
نمی دانم از کی بود که شروع شد، فقط می دانم که تمامی ندارد هر وقت فکر می کنم تمام شده دوباره بر می گردد.
بله درد را می گویم. بعضا پیش آمده قصه دردناکی تمام شده و من گفته ام خب بالاخره تمام شد، اما وقتی که از تمام شدنش خیالم راحت شده، دویده باز آمده وسط زندگی ام و گند زده به همه چیز، اصلا نوع بدترش مثلا وسط یک قهقه از سر یک شادی قلبم فشرده شده و قطره اشکی بی دعوت نشسته روی گونه ام و یادم انداخته که درد نرفتنی ست، یک گوشه قایم می شود سر بزنگاه خودش را نشان می دهدو می گوید: که کور خواندی عمرا بگذارم یک قطره شادی از گلویت برود پایین.

ان مع العسر یسرا

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری
برایش نوشتم خدا جای حق نشسته است، غصه نخور.
بعد فکر کردم کاش خدا از جای حقش بلند می شد می آمد کمی جای ما می نشست
درِ جای حق را هم قفل می کرد که یکی مان ندویم برویم جایش بنشینیم.
اتفاقی نمی افتاد که، می افتاد؟

سردرد لعنتی

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

درست یادم نیست سردردم از کی اینقدر شدت گرفت، فکر کنم صبح جمعه بود که ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم و هی هر روز بدتر شد و من پریشب نه از غم که از دردی که به سرم فشار می آورد ساعت ها گریه کردم و سردردم بیشتر شد...

همان روز جمعه بود که توی فرودگاه دختری کنارم نشسته بود و یکهو و بی هیچ حرفی گفت: کاش توی هواپیما کنار هم باشیم، من برگشتم و نگاهش کردم، گفت: آشفته بودم به شما نگاه کردم و آرام شدم، چطور این همه آرامید؟؟؟ من همان لحظه سردرد داشتم و از برگشتن به شیراز می ترسیدم و دلم میخواست پلیس شهر شیراز مرا ممنوع الورود کند و هیچ هواپیما و وسیله ی نقلیه دیگری به مقصد شیراز مرا سوار نکند، به آن دختر لبخند زدم. بعدش که خواستم نوشیدنی بخرم یک آقا پول نوشیدنیم را حساب کرد و در جواب چرای من فقط گفت: یک بانوی مهربان که لبخندش خشم آدم را از بین می برد را یک نوشیدنی مهمان کردم، از کربلا آمده بود و داشت میرفت مشهد...

بار اولم نبود این حرف ها را می شنیدم و تا دو هفته پیش که کسی غیرمستقیم گفته بود من رفتارم شبیه یک دختر مسلمان نیست اینکه دیدنم باعث آرامش دیگران می شد به من حس خوشبختی می داد، اما از آن روز حس غمگینانه ای دارم. پیام دادم به یک مردی که می دانستم رک و بی پرده صحبت می کند، که فلانی آیا من در رفتارم لوندی دارم؟ کلی شکلک خنده فرستاد که تو؟ پناه بر خدا؟ تو اصلا می دانی لوندی یعنی چه دختر؟

بعدش گفت: تو مهربانی، شیطان و آرامی، اصلا می دانی؟ تو نه فرشته ای نه شیطان، تو حوایی، پس از حرف این همه آدم نرنج...

همین موقع ها بود که دو بانوی مسن کنارم نشستند و به من مغز بادام دادند و کمی با من حرف زدند و یکی شان من را بوسید و گفت: کاش همسفر بودیم حتما خوش می گذشت، دست هر دوی آن ها را بوسیدم و رفتم و فکر کردم اصلا من تابحال سعی کرده ام که کاری کنم تا کسی مرا دوست بدارد؟

من حوا بودم، حوایی که دیگران دوستم داشتند و هیچکس تابحال به من نگفته بود که حالش را بد می کنم، کسی نگفته بود که دلش نمی خواهد دیگر مرا ببیند، کسی به من نگفته بود که نامردم و...

باید شاد و خوشبخت باشم از این همه حس خوب، اما من سردرد دارم و غمگینم و گاهی فکر می کنم در دنیا کسی نیست که من را دوست بدارد، این کسی معنای خاصی دارد، آدم ها وقتی می گویند کسی منظورشان همه ی آدمها نیست منظورشان یک نفر است که برای آن ها همه کس است.


یه دنیا غریبم، کجایی عزیزم؟؟؟

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

چیزی نمانده سی سالگی را رد کنم و تو زودتر از من از سی سالگی رد شده ای، سنی که قبلا نمی دانستم تا این حد می تواند عجیب باشد، نمی دانستم عشقی که در این سن اتفاق می افتد چیزی کاملا متفاوت است، دیگر لباس هایت را پخش نمی کنی کف اتاق تا یکی اش را برای دیدن کسی انتخاب کنی، غربت در عشق در سی سالگی موج می زد، وقتی قلبت از حجم دوست داشتن کسی تیر می کشد دیگر مثل گذشته ها رفتار نمی کنی، دیگر به آب و آتش زدن معنی خودش یا بهتر است بگویم معنی سابقش را از دست می دهد، دردها کاملا در روح آدم رخنه کرده در این سن؛ فرقی نمی کند زندگیت را به چه شکل گذرانده ای، تمام عمر جنگیده ای یا با شادی گذرانده ای، به سی سالگی که برسی خواه ناخواه درونت غمی هست که جنسش در تمام رفتارت نمود پیدا می کند...

هم من می دانم، هم تو می دانی که حال هیچکداممان خوب نیست و برای خوب شدن حالمان چنگ انداخته ایم به هم، هر دو تردیدهایی به درونمان سرک می کشد و ما راهشان نمی دهیم و به هم به عنوان یک معجزه نگاه می کنیم، هیچکدام قوی نیستیم و هم را قوی می بینیم، هی می گوییم خب صبر می کنیم و بعد نخ و سوزن برمی داریم و این زخم های کهنه ی دل یکدیگر را به وقتش می دوزیم بعد وقت خواب می ترسیم که نکند وقتش نرسد و زخم جدیدی شویم روی دل هم...

این روزها تو دنبال راه فراری و سر درگریبان می بری و بی صدا و بی اشک گریه می کنی و من با وحشت از این شهر چادرم را روی صورتم پایین می آورم و با اشک گریه می کنم...

این روزا تهش ک میرسی به آنجایی که نمی شود نجات پیدا کرد تصویر زن خسته ای به یادت می آید که رفته است جنگ و زخم برداشته و قرار است تو مرهمی بگذاری بر دردش و دوباره بر می خیزی و من چمدانم را که می بندم، پروازها و حرکت اتوبوس ها را که چک می کنم تصویر مردی را یادم می آید که در یک هوای نیمه سرد گفته بودم به شانه هایت مومن می شوم و چمدانم را باز می کنم...

این روها تو ساکت می شوی و من پر حرف، تو به چیزی پناه می بری که من نمیدانم چیست و من به سردرهای مزمنم، تو تنها و دست در جیب قدم می زنی و من تعادلم را از دست می دهم و به دیوار تکیه می دهم...

این روزها بالاخره یکی مان یه پوووووف بلند و کشیده می گوید و پیامی برای دیگری می فرستد و سی سالگی برای لحظه ای کوتاه می شود...

کابوس

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

 من از این شهر رفته ام، فکر کنم دو هفته پیش بود که پرواز کردم و با خشم و نفرت از این شهر رفتم، پس در کوچه و خیابان این شهر چه غلطی می کنم؟

دچار وحشت مدام شده ام؛ جرات نگاه کردن به ماشین ها را ندارم، سرم پایین است که مبادا کسی بداند من هنوزم در این شهرم، حتی به زدن روبنده فکر می کنم...

چه دنیای مزخرف و عجیبیست، کس دیگری ظلم می کند و تو فرار می کنی، کس دیگری قتل می کند و تو می ترسی، کس دیگری بوی گند می دهد و تو باید بروی...

ماندن در این شهر شده است کابوس زندگی ام...

بوی نا گرفته ایم در این سایه

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

من مجیر خوانده بودم، یستشیر خوانده بودم، اما تمام قول و قرارهایمان یاسین شده بود در گوش دنیا. کاش دلی نمی شکست اما شکست. کاش کسی نمی رنجید اما رنجید. امروز کدامین روز از هفته است که تا شبش هوا گرگ و میش می ماند و تمام امیدمان به هنگام خواب می شود نگشودن چشم هایمان در فردا؟ مگر نه اینکه با ذکرش دلی آرام می گیرد اما دل شکسته که آرام نمی شود. روزهایمان شده است عاقبت یزید و قدم هایمان فوج فوج به سمت قتلگاه حسین می رود. اصلا این خزعبلات گفته و نگفته ی من چه دردی دوا می کند وقتی حتی دعای باب الحوایج شفا نمی دهد و علی میزبان مردمی می شود که شمشیر ابن ملجم را زهرآلود کرده بودند؟

قسم به دو خط کنار لبم به وقت خنده، دعای من شده است اشارت تو به پهلویم و زمزمه ای که بگوید: برخیز شفا گرفته ای...

من مجیر و یستشیر خوانده بودم، کاش دلی نمی شکست اما شکست.

ماکِثینَ فیهِ ابدا

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۱ نظر

به تو زل می زنم و کولهء سبکم را به سینه می فشارم، زیپ کوله ام را باز میکنم و هر چه دارم را می تکانم و حرکت می کنم سمت شعله هایی که منتظرند، و میلیاردها دادگاه پرت نگاهی می شوند که مات رفتن دختری غمگین است به سمت آتش، دختری که ابراهیم نیست، سیاوش نیست. تو نگاه می کنی و من می روم، سر برمیگردانم و به جماعتی زل می زنم که یک عمر صدایشان زودتر از صدای من به تو می رسید و شغل دائم شان غمگین ساختن من بود، نگران نباش رفتنم رسانه ای نمی شود، کسی برای جهنمیان کمپین حمایت تشکیل نمی دهد. رفتن هیچ زنی کودتا به پا نمی کند. لحظه ای بعد از ذهن همه پاک می شوم.

می روم، آرام، خالی... کسی می خواند: "الله اکبر" صدای "بلال" است انگار و شاید هم صدای "کاظم زاده" ؛ تو بزرگی و به چشمانم خیره می شوی، من بزرگ نبوده ام هرگز، بزرگ هم نمی شوم هیچگاه و بخشش کار بزرگان است، کار تو هست. به راهم ادامه می دهم، آرام، خالی...

تو گریه می کنی... نه تو که گریستن بلد نیستی و آن صدایِ گریه ی میان "الرحمن" حتما صدای ناله ی دختری بوده است که به سیاوش شدن می اندیشیده، روز رو به پایان است همچون جهان و دادگاه ها نمی توانند معطل رفتن دختری با پوست روشن و صورت کک و مکی بمانند...

چقدر دلم می خواست لحظه آخر؛ کار همه را می گذاشتی برای وقتی دیگر و تنها ثانیه ای مرا به آغوش می کشیدی.