زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۱۷ مطلب با موضوع «مزرعه را ملخ ها اشغال کردند.» ثبت شده است

دنیای نه قشنگ

چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۲۷ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

زلزله آمد.

پشت در بیمارستان بودم، سرما خوردگی باعث شد تا من را داخل بیمارستان سرطان راه ندهند، روی زمین نشستم، داشتم آرام آرام دعا می خواندم که سرم گیج رفت، یعنی فکر کردم که سرم گیج رفته، اما زمین کمی لرزیده بود.

همکاران توی گروه داشتند در مورد لرزیدن زمین حرف می زدند. کمتر از یه ربع بعد فهمیدیم کرمانشاه زلزله آمده و پس لرزه هایش به شیراز رسیده است.

600 نفر کشته شدند، زلزله همیشه کشته می دهد. مثل بم که وقتی نوجوان بودم هزاران کشته گرفت و من پای تلوزیون گالون گالون اشک ریختم.

کرمانشاه آخرین زلزله نیست، زلزله بعدی هم کشته می دهیم. اصلا هر هفته همین تعداد را داریم توی جاده هایمان از دست می دهیم.

فقط خواستم بگویم این کشته ها به هیچ کجای مسئولان نیست. ما تک تک می میریم به دستشان.

فرار

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۲ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری
یک سالی می شود که با هم همکار و دوستیم.
مدتهاست او را به اسم کوچک صدا می زنم، یکی از بهترین دوست های من است آن هم در سرزمینی که آدمها دوستی واقعی دو نفر با جنس مخالف را نمی توانند پاک تصور کنند.
از زندگی اش خبر دارم و از بسیاری از رازهایش.
او هم قسمت خیلی خیلی کوچکی از زندگی مرا می داند. دوستیم اما هیچ وابستگی بین ما وجود ندارد.
می شود روزها هم را نبینیم و یا با هم صحبت نکنیم. اما خیلی باهم دوستیم، آنقدر که وقتی دلش میخواهد خیابان ها را بچرخد زن گ می زند و می گوید آماده شو، حتی اگر ساعت از نیمه شب گذشته باشد. همیشه مرا به فامیلی صدا می زند.
اما این جنس خوب دوستی را دیگران نمی توانند ببینند و به او انگ عشق یا رابطه ای هوس آلود می زنند.
چند روزی است حلقه می پوشم و در پیج اینستاگرامم برای «م» عاشقانه مینویسم، بعد از یک سال چند روز پیش پرسید: تو نامزد داری؟ گفتم: آره و او تبریک گفت.
امشب زنگ زد که تاریخ سفرت مشخص شد؟ گفت احتمالا هفته آینده، گفت تاریخ را عقب بینداز تا با هم برویم.
چیزی تغییر نکرد بین دوستیمان، چون دوستیمان یک دوستی تمام عیار است.

پ.ن:
از آددمهای اطرافم خسته ام و باید از دوستانم بخاطر اینکه ضربه نخورند فاصله بگیرم.

هیس

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۴۲ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

هر صبح جلوی آیینه ماسک لعنتیم را می زنم و خودم را میان روزمرگی‌ها پرت می‌کنم. مدت‌هاست کسی نالیدن من را یادش نمی‌آید و خوشحالند از اینکه فصل پست‌های غمگین من تمام شده است.

بگذار همه راحت باشند، چه فرقی به حالشان می‌کند اگر بدانند دیگر امیدی به بازگشتن نیست، چه فرقی می‌کند اگر بدانند فکر مرگ تنها قرص آرامبخش زندگی من است و در زندگیم هیچ نقطه‌ای برای نجات باقی نمانده است.

من همه از دست‌دادنی‌ها را از دست داده‌ام، ته تمام سگ‌دو زدن‌هایم رسیده‌ام به همان نقطه سقوط همیشگی و راه فراری نیست، اما نمی‌دانم چرا بعد از تسلیم هم چیزی تمام نمی‌شود.

دلیلی برای ادامه دادن نیست. برای ماندن، رفتن، زندگی کردن و حتی مردن هیچ دلیلی نیست. اینجایی که من ایستادم همه چیز به طرز چندشناکی شبیه آخر فیلم‌های وحشتناک ژاپنی در نقطه ترس باقی مانده است.

کاش جایی برای رفتن وجود داشت و می‌شد برای همه دست تکان داد و رفت.

کاش چیزی برای چنگ زدن و ماندن وجود داشت و تو با همه رنج‌ها دست به زانو می‌زدی، بلند می شدی و می‌ماندی.

 

از خاطرم نرود این روزها

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

این روزها یک عالمه اتفاق بد افتاده که اصلا من رو ناراحت نمیکنه.

اتفاقاتی که از دیدگاه من امتحانی بود از طرف خداوند برای تعدادی از آدم ها از جمله من

خیلی ها در این امتحان روسیاه شدند، خوشحالم که خدا حواسش به من هست و دلم روشنه ته این ماجرا اتفاقات خوبی میفته...

هر چند امنیت اینجا زیر سوال رفته و اینجا کشف شده اما خب مهم نیست حتما از اتفاقات اخیر خواهم نوشت.

در پسِ کلمات

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

من در قسمت بد جغرافیا به دنیا آمده بودم، جایی که حتی دستور زبانش هم با آدم روراست نیست چه برسد به ساکنانش.

جایی که هر فعل آن می تواند چندین معنا داشته باشد و استفاده کنندهاش در راستای منفعتش آن را تغییر دهد و در چشمهایت زل بزند و بگوید: منظور من آن چیزی نبود که تو برداشت کردی.

 و تو در ته چشمانش بخوانی که دقیقا منظورش همانی بود که برداشت کردی.

تاریخ ننگین عشق

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

قطعا آیندگان از این برهه از تاریخ به عنوان دوران ننگین عشق یاد می کنند.

بس که آدمها تا میگویند عشق بوی گندی از یک جایشان می زند بیرون...

تغییر

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۵۹ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

1- گفت: تو راست می گویی کاش می شد رفت یک شهر دور، یک جای خیلی خیلی دور.

پرسیدم: دور از چی؟ دور از کی؟

جوابم سوالم تنها یک کلمه بود: همه

حتما همه مان روزی به این فکر کرده ایم که باید برویم یک جای دور، یک جای دور از همه، اما "همه" ای وجود ندارد. این "همه" در حقیقت خود ما هستیم. دردی اگر هست در درون ماست، رنجی اگر هست در قلب ماست، غمی اگر هست ریشه در وجود ماست. "همه" ای وجود ندارد، "همه" خود ماییم، خودِ مایی که نمی توانیم از خودمان دور باشیم؛ نه می توان دور شد، نه می توان خوب شد، نه می توان ماند، نه می توان رفت، این سرنوشت تلخ آدمیست.


2- به همین راحتی خوردم زمین، شکستم و هزار تکه شدم، تکه های دردناکی که اگر به هم بچسبانی یک قیافه هزار تکه با لبخندی ناموزون درست می شود. شکستی که تهش می گویی به خودت کشیده می زنی که برای یک بار و همیشه تنفر را درونت روشن کن و حتی خودت را دوست ندار. نگذار این هزار تکه، هزار تکه دگر شود.



نجات دهنده جایی خوابش برده

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری


خانه ما درست روی خط استوا قرار داشت و هیچ زمین شناس و خبرنگار فضولی این را کشف نکرده بود، خط استوا همیشه گرم و لذت بخش بود حتی روزهایی که از دادگاه برمی گشتیم و می دانستیم که قرار است اتفاقات بدی بیفتد، ما زمستان های زیادی را پشت سر گذاشته بودیم و هر گاه سوزی به خانه مان رسیده بود همدیگر را به آغوش کشیده بودیم و آن سوز لعنتی گورش را گم کرده بود.

تا اینکه درست در فصل موزها و نارگیل ها، درست وسط فصل خرماپزان یک برف لعنتی، یک اتفاق که قرار بود لذت بخش ترین گرمای زندگیم باشد خانه ما را برداشت و به سرزمین نارنیا برد، آن هم وقتی که طلسم ملکه سرما بود و از آن روز تا بحال هیچ کس برای نجات ما نیامده و ما هم هر تکانی که به خودمان می دهیم بهمن است که به روی سرمان خراب می شود.

باید کتابم را شروع کنم

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

من خیلی حرف می زنم و همیشه تصورم این بود که آدم ها از من خسته می شوند، اما بعدها فهمیدم آدم ها حرف زدن من را دوست دارند، بادقت گوش می دهند و موقع حرف زدنم حواسشان را پرت جایی، چیزی یا کسی نمی کنند.

من حرف می زنم و همیشه به حرف هایم عمل می کنم، قول می دهم و به قول هایم عمل می کنم با اینکه گاهی قول های احمقانه داده ام اما حتی به آن هم عمل کرده ام.

عده ای هستند که مثل من خیلی حرف می زنند اما هیچگاه به آن عمل نمی کنند، یا کم حرف می زنند عمل هم می کنند و یا هم کم حرف می زنند و به همان کم ها هم عمل نمی کنند..

خب من آدم خوش شانسی نبوده ام، 3 سال است می خواهم تمام حرف هایم را بنویسم، 3 سال است که کتاب نمی خوانم، فیلم درست نمی بینم، کتاب نخواندم و فیلم ندیدم تا قلمم نخورد به تنه قلم کسی، تا تمامِ تمام خودم باشم و خودم.

اما هر چه می گذرد نشدنی تر می شود انگار.

من در زندگی قبلی ام چه بوده ام؟؟؟

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

وقتی کسی آروم و با لحن مهربونِ غم انگیزی میپرسه که میشه حرف بزنیم؟ یعنی قرار نیست چیزای خوبی بشنوی.

بار اولم نبود که در این موقعیت قرار می گرفتم اما هنوز هم استرس می گیرم، ته ذهنم شروع کردم به حدس زدن که یعنی چی می خواد بپرسه؟ نه اهل حرف زدن بود و نه آدم دردودل کردن.

پرسید آشوری بنظرت من چطور آدمی هستم؟ لطفا رک بگو، آدم بدی ام؟ مکث کردم گفتم نه اما همیشه عصبی و آشفته ای، اسمت که میاد من یاد صداهای بلند میفتم.

شروع کرد به حرف زدن به دردودل کردن، چیزایی که قرار شد بینمون بمونه، از رنج ها گفت، از دردها... او هی حرف زد و من یاد نوشته مجتبی جوانی توی دو سه سال قبل افتاده بودم، مجتبی گفته بود دخترا که بهش می رسند شروع میکنند باهاش دردودل کردن و نمی دونند که روحشون پریود شده و از او به عنوان نوار بهداشتی استفاده می کنند گفته بود فکر می کنم توی دنیای قبلی یه نواربهداشتی با قدرت جذب بالا بودم...

سالهای زیادی هست که من درد و رنج و قصه مردای زیادی رو میدونم، قصه هایی که فقط من میدونم، مردایی که به من رسیدن چی؟ اونا هم روحشون درد ماهانه داشته؟ اگر ماهانگی چیزی از رنج آدمی کم میکرد زن ها هر روز بیشتر شبیه کلمه رنج نمیشدند، من توی زندگی قبلیم چی بودم که حالا رنج هزاران مرد رو دارم به دوش میکشم...

حرفاش تموم شد گفت چرا با تو میشه احساس راحتی کرد؟ چرا میشه راحت همه چیز رو بهت گفت؟ چقدر خوبی تو، کنارت میشه آرومِ آروم بود. من اما دلم خواست مجتبی اینجا بود و یه نخ از مارلبوروی عزیزش تعارفم میکرد و میگفت: میدونی ری را... (لعنتی حتی مجتبی هم انگار می خواهد حرف بزند)


***نوشته مجتبی جوانی مهربان