سردرد لعنتی
درست یادم نیست سردردم از کی اینقدر شدت گرفت، فکر کنم صبح جمعه بود که ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم و هی هر روز بدتر شد و من پریشب نه از غم که از دردی که به سرم فشار می آورد ساعت ها گریه کردم و سردردم بیشتر شد...
همان روز جمعه بود که توی فرودگاه دختری کنارم نشسته بود و یکهو و بی هیچ حرفی گفت: کاش توی هواپیما کنار هم باشیم، من برگشتم و نگاهش کردم، گفت: آشفته بودم به شما نگاه کردم و آرام شدم، چطور این همه آرامید؟؟؟ من همان لحظه سردرد داشتم و از برگشتن به شیراز می ترسیدم و دلم میخواست پلیس شهر شیراز مرا ممنوع الورود کند و هیچ هواپیما و وسیله ی نقلیه دیگری به مقصد شیراز مرا سوار نکند، به آن دختر لبخند زدم. بعدش که خواستم نوشیدنی بخرم یک آقا پول نوشیدنیم را حساب کرد و در جواب چرای من فقط گفت: یک بانوی مهربان که لبخندش خشم آدم را از بین می برد را یک نوشیدنی مهمان کردم، از کربلا آمده بود و داشت میرفت مشهد...
بار اولم نبود این حرف ها را می شنیدم و تا دو هفته پیش که کسی غیرمستقیم گفته بود من رفتارم شبیه یک دختر مسلمان نیست اینکه دیدنم باعث آرامش دیگران می شد به من حس خوشبختی می داد، اما از آن روز حس غمگینانه ای دارم. پیام دادم به یک مردی که می دانستم رک و بی پرده صحبت می کند، که فلانی آیا من در رفتارم لوندی دارم؟ کلی شکلک خنده فرستاد که تو؟ پناه بر خدا؟ تو اصلا می دانی لوندی یعنی چه دختر؟
بعدش گفت: تو مهربانی، شیطان و آرامی، اصلا می دانی؟ تو نه فرشته ای نه شیطان، تو حوایی، پس از حرف این همه آدم نرنج...
همین موقع ها بود که دو بانوی مسن کنارم نشستند و به من مغز بادام دادند و کمی با من حرف زدند و یکی شان من را بوسید و گفت: کاش همسفر بودیم حتما خوش می گذشت، دست هر دوی آن ها را بوسیدم و رفتم و فکر کردم اصلا من تابحال سعی کرده ام که کاری کنم تا کسی مرا دوست بدارد؟
من حوا بودم، حوایی که دیگران دوستم داشتند و هیچکس تابحال به من نگفته بود که حالش را بد می کنم، کسی نگفته بود که دلش نمی خواهد دیگر مرا ببیند، کسی به من نگفته بود که نامردم و...
باید شاد و خوشبخت باشم از این همه حس خوب، اما من سردرد دارم و غمگینم و گاهی فکر می کنم در دنیا کسی نیست که من را دوست بدارد، این کسی معنای خاصی دارد، آدم ها وقتی می گویند کسی منظورشان همه ی آدمها نیست منظورشان یک نفر است که برای آن ها همه کس است.
- ۹۴/۰۹/۱۶