زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیایید برویم خدا را برگردانیم

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

اولش باورم نمی شد که خدای با آن بزرگی خسته شده باشد، همیشه همینطور  است، اول عصبانیت می آید، خشم می آید و در آخر خستگی می آید، خدا هم روزهایی خشمگین شده بود و جهنم را ساخته بود و حالا خسته شده بود و رفته بود.

من دنبالش گشتم دیوانه وار، درست وقتی که کسی یک ساعت التماسم کرده بود که برای آخرین بار سوار ماشینش شوم و من فرار کرده بودم و نزدیک بود زیر چرخ های یک ماشین دیگر له شوم، صدایش زدم نبود.

دویده بودم تا از آن همه نامردی فرار کنم و هی اسمش را صدا زدم نبود، قبل تر فکر می کردم رفته مسافرت و همین روزها برمی گردد اما آدم های زیادی رفتند خانه اش و زیر دست و پای نبودنش مُردند، تمام کوچه را دویدم و به دیواره های باغ مشت زدم و خدا برنگشت، سربالایی کوچه را زمین خوردم و برگ های پاییزی ریخته بر زمین پچ پچ کردند بیچاره نمی داند که خدا رفته است و من زار زدم که چرا مرا با خود نبرده است؟ من که جز او کسی را نداشتم. به خانه رسیدم، سجاده پهن کردم و ضجه زدم که حداقل برگرد و مرا با خود ببر

درد ریشه دواند به قلبم دوباره

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۱ نظر

داشتم مُرده گی ام را می کردم، آدم ها اما نمی گذاشتند، قبلا هم که داشتم زندگی ام را می کردم باز هم آدم ها نگذاشتند، آدم ها مهربان شده بودند و بعضی هایشان پشیمان و از من می خواستند مرده گی ام را رها کنم و مثل بچه آدم برگردم سر زندگی ام...

میان همین جنگ بود که کسی رسید، کسی که تنها تفاوتش با دیگر آدم ها اسمش بود و احساسش را بزرگ و آسمانی می دانست و من که بودم؟ خب من دختری بودم که احساسم هم به مرده گی رسیده بود و البته که همه می دانستند که این دروغ بزرگیست.

می خواستم مثل بچه آدم برگردم سر زندگی ام و کسی را پذیرفتم که تنها تفاوتش با دیگران اسمش بود. من که بودم؟ خب من دختری بودم با اشتباهات دائم

درد هایی داشت و من اشتباهی فکر کرده بودم درد مشترک است، مدتی بود که دستم رو شده بود، درست تا لحظه ای که دوستش نداشتم مهربان بود، شبیه درد مشترک بود و سینوسی بودنش را شباهت می دیدم، چرا که خودم هم همیشه یک زن سینوسی بودم، آمد و من در نقطه عطف خود و درست در قله ماندم و مقاومت کردم در برابر سقوط. آمد و من باز هم کلماتم را روانه کسی کردم، دوباره به گل های آفتابگردان فکر کردم، دوباره به گنجشک ها سلام کردم و...

اما او همیشه نبود، متعلق به کس دیگری بود، زندگی ای داشت که مهم تر بود، نا آرام ک بودم می رفت و من باید حجم ناآرامی هایی را که حالا دوبرابر شده بود را تنهایی تحمل می کردم و برای آرام شدنم تلاشی نمی کرد. وقتی در بین مخاطبینم به دنبال شماره ای می گشتم که بتوانم برایش بنویسم: حالم خوب نیست. شماره او انتخابم نبود. چون ساعت ها طول می کشید تا جوابم را بدهد،وقتی باید کسی کنارم می بود نمی توانستم زنگ بزنم چون احتمال جواب ندادنش بود.

اما داشتم ادامه می دادم و تمام تلاشم را برای خوشحال کردنش انجام می دادم.

مثل همیشه وقتی که باید می بود نبود.

در کنج یک کافه شمع های کیک تولدی که مال من نبود را فوت کردم و آرزو کردم که نباشم.

از کافه زدم بیرون، حاصل شب های بی خوابی ام را به سطل زباله سپردم و دست خودم را گرفتم و با اشک به مرده گی ام برگشتم.

و زنی هستم در قلب

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۱۳ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۴ نظر

می خواستی بروی سفر، و من زنی نبودم که چمدانت را می بست و تو تکیه بر چارچوب در به او نگاه کنی و از همان لحظه دلت برایش تنگ شود.
می خواستی بروی سفر و من حتی آن زنی هم نبودم که کوله اش را می بست تا با تو راهی یک سفر کاری شود و وقتی خسته ای از توی کیف بزرگ و اسپرتش خوراکی تعارفت کند.
می خواستی بروی سفر و من زنی نبودم که برایت آیینه و قرآن آماده کند و نگران غذا خوردنت و حساسیت معده ات باشد.
می خواستی بروی سفر و من زنی بودم که بغض داشت و به جای انگشتان دست هایت، دکمه های کیبورد را نوازش می کرد و آرام و بی صدا اشک می ریخت...
میبینی؟ من زنی هستم در هیچ کجای زندگیت، زنی هستم پنهان که به قلبت امید دارم، تنها زنی که نباید پنهان باشم در زندگیت و دقیقا تنها زن پنهان زندگی ات شده ام. همین روزها در حاشیه یک خیابان این رنج با رنج های کهنه شده در درونم در هم می آمیزند و مرا از پا می اندازند...

بوی الرحمن دنیا بلند شده است.

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۳ نظر

دو روز تمام از درد ماهانه لعنتی به خودم پیچیده بودم، تازه آرام شده بودم که تلفنم زنگ خورد و دوستی که ماه ها بود از او خبری نداشتم با بغض سلام کرد، گفت حرف هایی هست که فقط می شود به تو گفت و با گریه شروع کرد به حرف هایی که مرا یارای شنیدنش نبود این طرف خط در بهت مانده بودم، هیچ کلمه ای برای دلداریش نداشتم و دوباره از درد درون خودم مچاله شدم و گریه کردم.

دو مرد در اداره ای با هم شرط می بندند که همه دخترها فاسدند مثلا همین خانم فلانی که چادر سر می اندازد و نمازش را اول وقت می خواند و تلفنش همیشه در دستش نیست، شرط می بندند که می خواهید این را ثابت کنیم؟ و یکی شان عاشق پیشه می شود، خرید گل ها و هدیه ها را آغاز می کند، تکست های عاشقانه اش را رو می کند و ماه ها تلاش می کند تا قلب دختر مهربان و محجوب را بلرزاند و وقتی قلب دختر بلرزد آن حیوان می تواند به همه ثابت کند صحت حرفش را.

دارم لحظه ای را تصور می کنم که دختر جمله "دوستت دارم" را با هزار دلهره و خجالت ارسال کرده و آن ها نشسته اند دور هم و به قشنگ ترین آیه خدا خندیده اند، و باورم نمی شود مردهایی که خود از رحِم یک زن حیات گرفته اند و از شیره وجود یک زن نوشیده اند، زن ها را وسیله سرگرمی خود قرار دهند.

فاجعه در مِنا نیست، فاجعه در فوج فوج کشته شدن مردم یمن و سوریه نیست، فاجعه بغل گوش ماست، فاجعه کمین کرده است برای دارایی های انسان ها و دارد زن ها را می بلعد.

داعشی ها و تکفیری ها می کشند و سر می بُرند اما مردتر از این دو مرد هستند، آیا نباید این دو حیوان را سنگسار کرد؟ آیا نباید ترسید که جهنم درست همینجاست؟ آیا بوی تعفن این قِسم آدم ها باعث پایان دنیا نمی شود؟ آیا اعتماد مرده در درون آن دختر روزی زنده می شود؟ آیا روح زخم خورده اش را کسی می تواند التیام بخشد؟

خدای من...

فقط تو می دانی که چرا دلم خیس است.

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۴ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

قرار گذاشته بودیم اولین باران امسال را با هم باشیم، آسمان شیراز باریده بود و من نبودم که با تو قدم بزنم و چشمان خیست بی من در اولین باران امسال خیس تر شده بود.

امروز باز آسمان شیراز بارید و تو خواستی که با هم خیس شویم در زیر بارانی که همه دوستش دارند، اما کمند کسانی که با او دوست باشند، باران می بارید و ما خیابان ارم را قدم می زدیم و از درختان می خواستیم که ما را به حافظه شان بسپارند، برایم یاس چیدی از بوته گلی که داشت از روی دیواری ما را می پایید، باد یاس مرا برد اما بویش روی احساسم جا ماند.

من با هیچ مردی زیر باران قدم نزده بودم، خیس شده بودیم و باران با ما مهربان بود و شاعرانه می بارد و بر صورتمان شلاق نمی زد، خیس شده بودیم و خندیده بودیم، خیس شده بودیم و تفاوت هایمان بیشتر مشخص شده بود اما بیشتر بهم علاقمند شده بودیم، کفش های هیچکداممان کفش های روز بارانی نبود اما می توانستیم بی کفش تمام ارم را قدم بزنیم و هی حال دلمان بهتر شود.

توی ترافیک پل باغ صفا مانده بودیم، ترافیک ها مهربانند، ترافیک ها آدمها را چند لحظه بیشتر کنار هم نگه می دارند و ترافیک پل باغ صفا مرا بیشتر کنار تو نگه می داشت، حالا چه فرقی می کرد که به من اخم کرده باشی و من بخواهم از قطرات باران عکس بگیرم و وانمود کنم که اخمت دیوانه کننده نیست.

خداحافظی کردیم و نشد که برایت طولانی دست تکان دهم، بعدش تو زنگ زدی تا حتی الکی قهر نباشیم.

من تمام این کلمات را خیس نوشتم و فقط تو می دانی که چرا این کلمات لعنتی اینقدر خیسند.

من از تنهایی نمی ترسم.

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۵ نظر

تنهایی چیزی هست که باید از آن ترسید، همه این را می گویند و همه این ترس را دارند، البته قطعا هستند کسانی مثل من که از تنهایی نمی ترسند، آن ها کسانی هستند که بارها بارها دست خودشان را گرفته اند و رفته اند دکتر، حالشان بد بوده و در تنهایی مانده اند تا خوب شوند  و خوب شدنشان گاهی زودتر از بقیه آدم ها طول کشیده چون می دانستند کسی نیست که مراقبشان باشد.

خیابان ها را تنهایی قدم زده اند، تنهایی سینما رفته اند، تنهایی غذا خورده اند، و از همه مهمتر تنهایی گریه کرده اند، اما تنهایی نمی شود خندید و قسمت بد تنهایی شاید همین نخندیدن باشد...

از تنهایی نمی ترسم، اما از نخندیدن می ترسم.

و این می تواند یک مثال نقض باشد.