یه دنیا غریبم، کجایی عزیزم؟؟؟
چیزی نمانده سی سالگی را رد کنم و تو زودتر از من از سی سالگی رد شده ای، سنی که قبلا نمی دانستم تا این حد می تواند عجیب باشد، نمی دانستم عشقی که در این سن اتفاق می افتد چیزی کاملا متفاوت است، دیگر لباس هایت را پخش نمی کنی کف اتاق تا یکی اش را برای دیدن کسی انتخاب کنی، غربت در عشق در سی سالگی موج می زد، وقتی قلبت از حجم دوست داشتن کسی تیر می کشد دیگر مثل گذشته ها رفتار نمی کنی، دیگر به آب و آتش زدن معنی خودش یا بهتر است بگویم معنی سابقش را از دست می دهد، دردها کاملا در روح آدم رخنه کرده در این سن؛ فرقی نمی کند زندگیت را به چه شکل گذرانده ای، تمام عمر جنگیده ای یا با شادی گذرانده ای، به سی سالگی که برسی خواه ناخواه درونت غمی هست که جنسش در تمام رفتارت نمود پیدا می کند...
هم من می دانم، هم تو می دانی که حال هیچکداممان خوب نیست و برای خوب شدن حالمان چنگ انداخته ایم به هم، هر دو تردیدهایی به درونمان سرک می کشد و ما راهشان نمی دهیم و به هم به عنوان یک معجزه نگاه می کنیم، هیچکدام قوی نیستیم و هم را قوی می بینیم، هی می گوییم خب صبر می کنیم و بعد نخ و سوزن برمی داریم و این زخم های کهنه ی دل یکدیگر را به وقتش می دوزیم بعد وقت خواب می ترسیم که نکند وقتش نرسد و زخم جدیدی شویم روی دل هم...
این روزها تو دنبال راه فراری و سر درگریبان می بری و بی صدا و بی اشک گریه می کنی و من با وحشت از این شهر چادرم را روی صورتم پایین می آورم و با اشک گریه می کنم...
این روزا تهش ک میرسی به آنجایی که نمی شود نجات پیدا کرد تصویر زن خسته ای به یادت می آید که رفته است جنگ و زخم برداشته و قرار است تو مرهمی بگذاری بر دردش و دوباره بر می خیزی و من چمدانم را که می بندم، پروازها و حرکت اتوبوس ها را که چک می کنم تصویر مردی را یادم می آید که در یک هوای نیمه سرد گفته بودم به شانه هایت مومن می شوم و چمدانم را باز می کنم...
این روها تو ساکت می شوی و من پر حرف، تو به چیزی پناه می بری که من نمیدانم چیست و من به سردرهای مزمنم، تو تنها و دست در جیب قدم می زنی و من تعادلم را از دست می دهم و به دیوار تکیه می دهم...
این روزها بالاخره یکی مان یه پوووووف بلند و کشیده می گوید و پیامی برای دیگری می فرستد و سی سالگی برای لحظه ای کوتاه می شود...
- ۹۴/۰۹/۱۵