و زنی هستم در قلب
چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۱۳ ب.ظ |
فرخنده (ری را) آشوری |
۴ نظر
می خواستی بروی سفر، و من زنی نبودم که چمدانت را می بست و تو تکیه بر چارچوب در به او نگاه کنی و از همان لحظه دلت برایش تنگ شود.
می خواستی بروی سفر و من حتی آن زنی هم نبودم که کوله اش را می بست تا با تو راهی یک سفر کاری شود و وقتی خسته ای از توی کیف بزرگ و اسپرتش خوراکی تعارفت کند.
می خواستی بروی سفر و من زنی نبودم که برایت آیینه و قرآن آماده کند و نگران غذا خوردنت و حساسیت معده ات باشد.
می خواستی بروی سفر و من زنی بودم که بغض داشت و به جای انگشتان دست هایت، دکمه های کیبورد را نوازش می کرد و آرام و بی صدا اشک می ریخت...
میبینی؟ من زنی هستم در هیچ کجای زندگیت، زنی هستم پنهان که به قلبت امید دارم، تنها زنی که نباید پنهان باشم در زندگیت و دقیقا تنها زن پنهان زندگی ات شده ام. همین روزها در حاشیه یک خیابان این رنج با رنج های کهنه شده در درونم در هم می آمیزند و مرا از پا می اندازند...
- ۹۴/۰۸/۱۳