زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

می گفت بزرگ شو و من نمی خواستم

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

در یک روستا به دنیا آمدم، تا چهار سالگی ام در همان روستا بودم، تمام چیزی که از کودکی ام و آن روستا در ذهنم مانده جوی آب و تک درخت بزرگیست که زیر آن بابونه می رویید و من با مادربزرگم از زیرش بابونه می چیدیم و در آلاچیق بین باغ خشک می کردیم برای زمستان. آن موقع ها من تابستان ها گل قاصدک جمع می کردم و توی کیسه فریزر نگه می داشتم برای زمستان، مامان بزرگ گفته بود که قاصدک ها خبرهای خوب می آورند و من از اینکه مردم در زمستان هیچ خبر خوبی بهشان نمی رسد غمگین بودم و در چهار سالگی قاصدک ها را جمع می کردم تا در زمستان رهایشان کنم و آن ها بتوانند به مردم خبرهای خوب برسانند زمستان ها هم منتظر روزهای آفتابی بودم ، بماند که بچه های فامیلمان گاهی بی رحم می شدند و گنجینه شادی مرا از بین می بردند و من روزهای زیادی از مرگ خبرهای خوب گریه می کردم، تا سالها این کار را ادامه می دادم به گمانم تا 11 سالگی. نمی دانم چند نفر در زمستان با دیدن قاصدک های من خوشحال شدند و اصلا نمی دانم کسی باور داشت که قاصدک ها پیامبران شادی هستند یا نه..

راستش من هنوز هم برای زمستان های بی خبرهای خوب گریه می کنم و جهان بی قاصدک مرا می ترساند، چند سال پیش که رفتم سراغ آن روستا دیگر نه جوی آبی بود، نه تک درختی، نه بابونه ای و نه آن باغی که پر از قاصدک بود، حتی من هم دیگر آن دختر خلی نبودم که احساساتم مورد تمسخر پسرعمه ام قرار می گرفت، همان پسرعمه ای که بعدها گفته بود دوستم دارد و من نتوانسته بودم کسی که خبرهای خوب بچگی ام را را کُشته بود دوست بدارم، حالا او یک زن دارد که سالها از کوچکتر است، زیباست و از بچگی عاقل بوده است و یک دختر دایی که تنهاست و هنوز هم عاقل نشده است. بعدها کرم ها را دوست داشتم و کنارش آدم هایی را که می دانستم ماندنی نیستند، هر آدم جدیدی که وارد زندگی ام می شد یک کرم را در شیشه نگه می داشتم تا پیله ببند و پروانه شود و برود، پروانه که دنیا می آمد و می رفت می فهمیدم آن آدم هم بزودی می رود و خودم را برای رفتنش آماده می کردم، بعدها این کار را هم ترک کردم.

حالا در آستانه سی سالگی ام و تنها چیزی که در من بزرگتر شده حجم احساساتم هست، نمی دانم شاید این هم یک نوع بیماریست، اما من همینم خب.

ای حال نامعلوم، آروم باش آروم

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

همه چیز باید در ذهن آدمی تمام شود، یک فرد، یک خاطره، یک شهر یا کشور و یک رابطه... همه چیز باید در ذهن آدمی تمام شود نه در قلب آدمی. یک رابطه در قلب آدم تمام می شود اما در ذهن می ماند. شادی و رنج هم همینطور است، برای همین است که قسمتی از زندگی آدم برای همیشه زنده می ماند مثلا دوران کودکی در ذهن آدم ها می ماند، تمام شده است و سالها از آن گذشته اما تکه هایی از آن در ذهن آن شخص مانده، یا آن رنجی که در گوشه ذهن آدمی می ماند و هی وسط روزمرگی و حتی وسط خنده ها خودش را می اندازد وسط و تو را مجبور می کند حواست را از آن بغضی که گلویت را فشار می دهد پرت کنی.

راستش من هم فکر می کردم قلب آدمی مهم تر است، فکر می کردم شروع ها و پایان ها در قلب ها شکل می گیرد، فکر می کردم وقتی کسی می آید به قلب آدمی آمده و وقتی کسی می رود از قلب آدم می رود اما حالا یک زن سی ساله ام که می دانم همه چیز در ذهن آدم شکل می گیرد، در ذهن آدم آغاز می شود و در ذهن آدم تمام می شود.

تا همین دیروز فکر می کردم قلبم درد دارد، فکر می کردم قلبم مچاله شده و دارد رنج می برد اما در حقیقت ذهنم درد دارد، درد ذهن بدتر از درد قلب است، عذاب آورتر است. حتی به گمانم بهشت و جهنم در ذهن آدمیست و شاید آلزایمر درمانیست برای درد ذهن.

درد بزرگ

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

راستش من می دانم چه چیزهایی حالم را خوب می کند: گوش دادن به موزیک، فیلم دیدن، مسافرت، رفتن به کنسرت های سنتی یا آرام، کتاب خواندن، پیاده روی، کافه رفتن، خرید کردن و دیدن بعضی از آدم های خاص...

درد دارد، درد دارد که بدانی چه چیزهایی حالت را خوب می کند و دست و پایت بسته باشد، انگار که محکوم به سلول انفرادی ام و خودم دارم دخل خودم را می آورم.

تقصیر خودمان بود

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

تقصیر نسلمان بود، تصیر مادرهایمان، مادرِ مادرهایمان...

آن ها یادمان داده بودند که زن چیست ولی ما بعدها از مردها عصبانی شدیم و داد زدیم که آن ها حق ما را خورده اند و مقام دوم انسانیت شده ایم و آن ها که ترسیده بودند دست به دامان قلب ها و اعتقاداتمان شدند و عده ای از ما هم رفتیم کنارشان و مهر تاییدی شدیم بر حرف هایشان. از آن گذشته وسط راه خودمان هم راه گم کردیم و همه چیز را در پنهان کردن موها و تنمان دیدیم و دست زدیم به هنجارشکنی باز هم عده ای از مردها آمدند در تیم ما که بله همینطور هست.

از بین ما زن های های به دنیا آمده در دهه شصت بود که سردرگم تر بودند، خسته از نسل مادرانشان، دخترهایی که تن نداده بودند به هر چیزی، نطفه شان در میان خمپاره ها شکل گرفته بودند، خیلی هاشان پدرهایشان فقط وقت کرده بودند که آنها را بسازند و برگرند میان آتش و خون و حالا بیشترشان جنگجو و آشفته بودند. نسلی خسته از نسل قبل که نسل بعد از خود را هم نمی توانستند بپذیرند. متفاوت بودیم در همه چیز، زندگی، عشق، رفتار و حتی مرگ...

یک آمار بگیرید می بینید خیلی هایمان با دست خودمان یقه مرگ را گرفتیم و بوسیدمش، با آتش، با قرص و.. آن هایی هم که ماندیم درون خودمان مردیم، دست به دامان تنها معجزه زمین یعنی عشق شدیم، اما عاقبت چه شد؟ معشوقه هایمان توزرد از آب درآمدند و ما فهمیدیم مردهای هم نسل ما نه سوخته بودند و نه درد کشیده بلکه خوشبخت بودند. دیگر نه زن بودن خوشحالمان می کرد و نه مرد بودن.

تقصیر خودمان بود، صبوری و نجابتمان را گاهی باید کنار می گذاشتیم و داد می زدیم و تف می انداختیم توی صورت خیلی ها، باید گاهی می کشیدیم توی گوش خیلی از زن های اطرافمان و می گفتیم همین رفتار توست که دارد زن بودنمان را به گند می کشد، باید داد می زدیم سر مردهایمان و می گفتیم لعنتی ها قلب های ما را سیاه نکنید.

سکوت کردیم و فریادهایمان بغض شد و این غده سرطانی کم کم ما را از پا درآورد.


پ.ن: من نمی خواهم ببخشم، نمی خواهم بزرگ باشم و رنج ببرم پس در کوچکی ام می مانم و رنج آرزو می کنم برای آنانی که حرمت قلب ها را نگه نمی دارند.


زنی در فرودگاه

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۴۹ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

باران به شدت می بارید، زن دلهره داشت که دیر به فرودگاه برسد. دقیقه نود رسید و با عجله برای گرفتن کارت پرواز رفت و فهمید پروازش 2 ساعت تاخیر دارد.

در سالن منتظر ماند؛ ذهنش به شدت درگیر بود و پاسخی برای چراهای ذهنش نمی یافت، ماه های اخیر را مرور می کرد و نمی دانست چرا به اینجای قصه رسیده، هر چه بود و نبود را گذاشته بود و داشت می رفت، گزینه دیگری برایش روی میز نمانده بود و کسی هم از او نخواسته بود که بماند.

شماره پروازش اعلام شد، بلند شد لبخند تلخی زد و در دلش گفت از آسمان با این شهر برای همیشه خداحافظی می کند. کارت پروازش را می خواست تحویل دهد که صدای آشنایی از پشت سر صدایش زد، برگشت سمت صدا؛ نمی دانست بعد از یک ماه سکوت مطلق چه می خواهد اما فقط لبخند زد و گفت: اگر آمده ای که برم گرداندی بهتر است چیزی نگویی و بروی. مرد لبخند زد به کوله اش اشاره کرد، دست زن را گرفت و گفت: عجله کن وگرنه هواپیما بدون ما می پرد.

عبادت 4

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

امروز نشستم یک کانورسیشن طولانی در مدت اخیر را خواندم، همه را...

نتیجه چه بود؟ اینکه من چقدر شبیه حرف هایی هستم که می زنم، اینکه من چقدر سر حرف هایم هستم ها و اینکه چقدر آدم ها شبیه حرف هایشان نیستند و مثال نقض بزرگی هستند بر خودشان، بعد از خودم خوشم آمد.

همین دیگر.

شبیه حرف هایتان باشید.

همانا شبیه حرف هایتان بودن عبادت است و از راه های رستگاریست.

(مدت ها بود شما را به راه راست هدایت نکرده بودم ها، حالا آنقدر به من ایمان نیاورید تا بروید جهنم همانا.)

پ.ن: شبیه نوح هستم که از قومم ناامیدم اما یارای کشتی ساختنمم نیست.

وَ ما اَدراکَ دلتنگی؟

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۵۵ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

هشت سالم بود که مادربزرگم "آنا نرگس" بر اثر یک آتش سوزی مُرد. هنوز هم یادم هست که با رفتنش در چه شوکی فرو رفتم و تا 7 سال پایم را به "خانه باغ" _ خانه بابابزرگ_ نگذاشتم و شب های زیادی به خاطر مرگش گریه کردم و هر لحظه با یادآوری سالهایی که کتک خورده بود از پدربزرگم متنفرتر شدم، بالاخره عید نوروز 15 سالگیم رفتم دیدن پدربزرگم، هیچ چیزی از خانه باغ نمانده بود، باغچه های رنگارنگ خشکیده بودند، درخت ها شکوفه های بی رمق داشتند؛ آلاچیق بی فرش؛ حوض خالی از آب و...

تنها قسمت خوبش ته باغ بود که نعناع ها شاداب بودند. رفتم آلاچیق وسط درخت ها و تا توانستم گریه کردم و آنا نرگس نبود تا اولش بغلم کند و بعد با اخم بگوید بلند شو جهنم شو دختر و من از حرفی که معنایش را نمی دانستم خنده ام بگیرد. نبود و من زندگی ام پر از فاجعه هایی بود که 15 سالگی ام زورش به آنها نمی رسید.

بابابزرگ هم تکیده تر شده بود و عصایش که باعث میشد دوستش نداشته باشم کنارش بود، بعد از آنا نرگس دوبار ازدواج کرده بود زن اولش ترکش کرده بود و زن دومش مرا بغل کرد و بوسید، زن مهربانی بود و او هم بعدها رفت. بابابزرگ آن روز از آنانرگس حرف زد و من فقط به عصایش نگاه کردم و شاید از همان روزها بود که فکر کردم مردها موجودات دوست نداشتنی هستند، گفتم میخواهم اتاق مادربزرگم را ببینم اما نگذاشت.

نمی دانم چرا بعد از 14 سال یاد آن روز افتاده ام، و حتی یاد عموی مادرم که مرد فقیری بود اما تکه زمینی را که تنها داراییش بود را در 17 سالگی ام به من داد تا در آن خانه بسازیم. او همیشه مرا نرگس صدا میزد، گاهی به دیدنم می آمد و برایم خوراکی می خرید. از صبح به این فکر افتاده ام که عمو شاید عاشق آنا نرگس بوده، شاید برای همین مرا به اسم مادربزرگم صدا می زده، من چندان شبیه مادربزرگم نیستم آنا زن زیبایی بود، قد بلند و چهارشانه با چهره ای کاملا غربی و لهجه ای بامزه، کاش اگر دوستش می داشته برایش تلاش می کرده و از دست بابابزرگ نجاتش می داده و با هم فرار می کردند، اصلا کاش مرد دیگری آنقدر عاشقش بود که او را می برد تا آتش او را نبرد.

دلم برایش تنگ شده است.

و ما اَدراکَ دلتنگی؟؟؟

وَ ما اَدراکَ دلتنگی؟؟؟
وَ ما اَدراکَ دلتنگی؟؟؟


کاش بیاید کسی که شبیه هیچکس نباشد.

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۶ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

یک: همیشه حواس پرت بودم، هیچ وقتم حواسم جمع کسی نشد؛ حتی حواسم جمع خودم نشد و هر بار تکه ای از خودم را جا می گذاشتم، بخشی از من در سال های دور از خانه جا ماند، تکه های زیادی از من پیش آدم ها، قبل ترها دلم که برای فلان تکه از خودم تنگ می شد می رفتم سراغ همان آدمی که آن بخش از درونم را پیشش جا گذاشته بودم. اما می دانید چه شد؟ یک روز شروع کردم به حذف آدم های اطرافم، به حذف اشیاء اطرافم، آنقدر قلبم شکسته بود که نمی توانستم نگهشان دارم و بخش های بزرگی از خودم را از دست دادم، آنقدر سریع حذفشان کرده بودم که نتوانسته بوده ام خودم های جا مانده پیششان را پس بگیرم و درونم پر شد از حفره های کوچک و بزرگ...

این همه حفره را چگونه پر کنم؟ شاید بهتر است هر کدام از شما بخش کوچکی از خودتان را به من بدهید و یا کسی بیاید و بخش بزرگی از خودش را به من بدهد و من بتوانم کمی بی رنج نفس بکشم..


دو: روانشناسم گفت چرا نمی گذاری این رنج ها بروند؟ نگاهش کردم گفتم اگر بریزمشان دور دیگر هیچ چیزی درونم نمی ماند و منِ خالی چیز وحشتناکیست، لیوان آب را سرکشید و با صدای بَمی گفت: راست می گویی، می خواستم بغضش را التیام ببخشم لبخند زدم و گفتم: نگران نباشید می توان به رنج ها پایان داد و خالی نشد، فقط باید کسی را درونت راه دهی، کسی که مثل هیچکس نباشد، سر تکان داد و گفت: راست می گویی...

نمی دانم بار چندم است که در یک گفتگو جایمان عوض می شود، می روم جایی دردودل کنم و مجبور می شوم سکوت کنم تا طرف مقابلم غمگین نشود...


سه: به تراشیدن موهایم فکر می کنم آن هم به طور جدی.

بیا به جای آن سیب، باغ های سیب را بخشکان

شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

مرور می کنی سال هایت را و می بینی پایان هر سال رفتنش و تمام شدنش تنها اتفاق خوب آن سال بوده است. گاهی کسی، چیزی وارد زندگی ات می شود و تمام آرامشت را می گیرد و بعد همان فرد یا چیز از زندگی ات می رود و این بار نیز تمام آرامشت را می برد.

میان خندهء تمام آدم ها یک سکته نهفته هست، یک قطره اشک پنهان که یکهو وسط یک قهقهه ظهور می کند، کاش در دینمان روزهء غصه داشتیم و خدایمان می گفت: بنده جان تو مجبوری که از ساعت فلان تا فلان را غصه نخوری، باید بخندی تمام آن روز را، و اگر از ته دل بخندی تو را به بهشتم می برم.

نمی دانم شاید آنموقع هم رو می کردیم به خدا و می گفتیم: ببین خدا جان، کار ما از این حرف ها گذشته است ما به بهانه و وعده بهشتت هم، رنجمان ته نمی کشد؛ ببین خدا جان بیا و بخشنده باش و از اشتباه یک سیب بگذر، دنیا خیلی جای دردناکیست، ما بنده آغوش تو بودیم خدا جان نه این زمین بی راءفت.

چرا هیچ عالِمی بهمان نگفت با خنده به خدا می رسید؟ چرا نگفت هر چه قشنگتر و بلندتر بخندی خدا نزدیک تر می آید؟ چرا خدا در اشک هایمان پنهان شد و رفت خانه اش را در قلب شکسته ما ساخت؟

خدا جان؟ از این قلب درب و داغان من بیرون بیا و رو به رویم بنشین و بگو من تاوان کدامین گناه را پس می دهم؟ بگو آفریدن من در حیطه کدام صفت تو بود؟

تبت به من رسید یارا

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۹ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

یادم هست اولین بار کجا و کی دیدمش اما از جزییات آن روز چیز چندانی یادم نیست،فقط می دانم نه حرفی بین ما ردوبدل شد، نه نگاهی و نه لبخندی حتی،بعدها بیشتر با او آشنا شدم؛ من اهل نوشتن بودم و زیاد حرف می زدم، او اهل گفتن بود و کم حرف می زد مهربان بود و سینوسی؛یکهو غیبش می زد و بعد دوباره می آمد؛درست مثل تمام مردها رفتار می کرد، از روزی که سعی کرد غیرمستقیم و مغرورانه بگوید که دوستم دارد؛ به خودم گفتم: لعنتی باز هم یک مرد شبیه همه مردها؛باز هم مردی که فکر می کند مرا دوست دارد.

بارها خواستم بگویم ببین یارو درون من کسی زندگی نمی کند من تنها جسمی هستم که دختری وقت مُردن یادش رفته مرا را با خود ببرد. یک شب او هر حرف زد و من فقط گریه کردم حتی نمی دانستم چرا؟

رازهایی داشت امامن رازهایش را هم تا حدودی می دانستم و این کنجکاوی و هیجان کشف را هم از من می گرفت. هر بار که ذهنم مشغولش می شد شانه بالا می انداختم که نه نه هیچ چیز متفاوتی برای من ندارداما داشت؛ هنوز هم نمی دانم تفاوتش دقیقا در چه بود اما کم کم دغدغه ی من شد و یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم می خواهمش و از ترس این خواسته تب کردم و در خانه افتادم و حتی نتوانستم سرکار بروم...

روزهای زیادی گذشته و من همچنان پر از ترسم و امشب مثل آن روز تب کرده ام و آرام اشک می ریزم و می لرزم،او هم تب دارد.

هر دو تب های زیادی داریم این روزها،تب نداشتن هم،تب جنگیدن و..

راستش می ترسم دیر برسد و به شانه ام بزند و این پوکه ی بودنم پودر شود و باد بوزد و پخشم کند در هیچ کجا...

پ.ن: سردم و می ترسم که از دهانش بیفتم.