که کسی بیدار نیست...
چندین شب است که خواب می بینم: "مصدق" در سوییت دو متری اش زانو به بغل گرفته است و زار می زند...
سال ها پیش نیز شب های بسیاری خواب می دیدم که: "رجایی" در خانه ابدیش سخت می گرید...
کسی می داند که تعبیر خواب های من چیست؟؟؟
چندین شب است که خواب می بینم: "مصدق" در سوییت دو متری اش زانو به بغل گرفته است و زار می زند...
سال ها پیش نیز شب های بسیاری خواب می دیدم که: "رجایی" در خانه ابدیش سخت می گرید...
کسی می داند که تعبیر خواب های من چیست؟؟؟
دیروز صبح پدرِ دوست و همکارم از زندگیش کم شد...
امروز صبح یک نفر به زندگی دوست دیگرم و شوهرش اضافه شد...
.
.
.
امروز عصر توی قبرستان همه به دوستم گفتند: غم آخرت باشد، اما من فقط گفتم متاسفم، واقعا متاسف بودم، هم بخاطر از دست دادن پدرش هم به خاطر اینکه می دانستم هیچ غمی، غم آخر نیست، همیشه چیزی برای از دست دادن هست، درست لحظه ای که فکر می کنی تَهِ زندگی هستی باز چیزی از دست می رود و تو هربار فکر می کنی این آخرین داراییت هست که از دست رفته و از مابقی چیزهای مانده مراقبت نمی کنی و اصلا نمی فهمی که داریی های دیگری هم داری و در روزهای به سوگ نشسته از غمی ک غم آخر نیست تمام دلخوشی ها پَر می کشند و پس از هر بار از دست دادن، تو ضعیف تر می شوی تا روزی که از دست بروی...
اما همیشه چیزی برای بدست آوردن هم وجود دارد، همیشه می شود شروع کرد، اما این یک واقعیت هست که هرگز نمی شود مثل قبل شد...
سلام
اینجا من از روستایی پست می گذارم که در بازی روزگار اکنون ساکن آن هستم...
اینکه دوباره به نوشتن رو آورده ام، خود شروع یک تنهایی جدید است.