ماکِثینَ فیهِ ابدا
به تو زل می زنم و کولهء سبکم را به سینه می فشارم، زیپ کوله ام را باز میکنم و هر چه دارم را می تکانم و حرکت می کنم سمت شعله هایی که منتظرند، و میلیاردها دادگاه پرت نگاهی می شوند که مات رفتن دختری غمگین است به سمت آتش، دختری که ابراهیم نیست، سیاوش نیست. تو نگاه می کنی و من می روم، سر برمیگردانم و به جماعتی زل می زنم که یک عمر صدایشان زودتر از صدای من به تو می رسید و شغل دائم شان غمگین ساختن من بود، نگران نباش رفتنم رسانه ای نمی شود، کسی برای جهنمیان کمپین حمایت تشکیل نمی دهد. رفتن هیچ زنی کودتا به پا نمی کند. لحظه ای بعد از ذهن همه پاک می شوم.
می روم، آرام، خالی... کسی می خواند: "الله اکبر" صدای "بلال" است انگار و شاید هم صدای "کاظم زاده" ؛ تو بزرگی و به چشمانم خیره می شوی، من بزرگ نبوده ام هرگز، بزرگ هم نمی شوم هیچگاه و بخشش کار بزرگان است، کار تو هست. به راهم ادامه می دهم، آرام، خالی...
تو گریه می کنی... نه تو که گریستن بلد نیستی و آن صدایِ گریه ی میان "الرحمن" حتما صدای ناله ی دختری بوده است که به سیاوش شدن می اندیشیده، روز رو به پایان است همچون جهان و دادگاه ها نمی توانند معطل رفتن دختری با پوست روشن و صورت کک و مکی بمانند...
چقدر دلم می خواست لحظه آخر؛ کار همه را می گذاشتی برای وقتی دیگر و تنها ثانیه ای مرا به آغوش می کشیدی.
- ۹۴/۰۹/۰۴