زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۱۸ مطلب با موضوع «در کوچه صدای پا می آید.» ثبت شده است

کاش بیاید کسی که شبیه هیچکس نباشد.

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۶ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

یک: همیشه حواس پرت بودم، هیچ وقتم حواسم جمع کسی نشد؛ حتی حواسم جمع خودم نشد و هر بار تکه ای از خودم را جا می گذاشتم، بخشی از من در سال های دور از خانه جا ماند، تکه های زیادی از من پیش آدم ها، قبل ترها دلم که برای فلان تکه از خودم تنگ می شد می رفتم سراغ همان آدمی که آن بخش از درونم را پیشش جا گذاشته بودم. اما می دانید چه شد؟ یک روز شروع کردم به حذف آدم های اطرافم، به حذف اشیاء اطرافم، آنقدر قلبم شکسته بود که نمی توانستم نگهشان دارم و بخش های بزرگی از خودم را از دست دادم، آنقدر سریع حذفشان کرده بودم که نتوانسته بوده ام خودم های جا مانده پیششان را پس بگیرم و درونم پر شد از حفره های کوچک و بزرگ...

این همه حفره را چگونه پر کنم؟ شاید بهتر است هر کدام از شما بخش کوچکی از خودتان را به من بدهید و یا کسی بیاید و بخش بزرگی از خودش را به من بدهد و من بتوانم کمی بی رنج نفس بکشم..


دو: روانشناسم گفت چرا نمی گذاری این رنج ها بروند؟ نگاهش کردم گفتم اگر بریزمشان دور دیگر هیچ چیزی درونم نمی ماند و منِ خالی چیز وحشتناکیست، لیوان آب را سرکشید و با صدای بَمی گفت: راست می گویی، می خواستم بغضش را التیام ببخشم لبخند زدم و گفتم: نگران نباشید می توان به رنج ها پایان داد و خالی نشد، فقط باید کسی را درونت راه دهی، کسی که مثل هیچکس نباشد، سر تکان داد و گفت: راست می گویی...

نمی دانم بار چندم است که در یک گفتگو جایمان عوض می شود، می روم جایی دردودل کنم و مجبور می شوم سکوت کنم تا طرف مقابلم غمگین نشود...


سه: به تراشیدن موهایم فکر می کنم آن هم به طور جدی.

کابوس

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

 من از این شهر رفته ام، فکر کنم دو هفته پیش بود که پرواز کردم و با خشم و نفرت از این شهر رفتم، پس در کوچه و خیابان این شهر چه غلطی می کنم؟

دچار وحشت مدام شده ام؛ جرات نگاه کردن به ماشین ها را ندارم، سرم پایین است که مبادا کسی بداند من هنوزم در این شهرم، حتی به زدن روبنده فکر می کنم...

چه دنیای مزخرف و عجیبیست، کس دیگری ظلم می کند و تو فرار می کنی، کس دیگری قتل می کند و تو می ترسی، کس دیگری بوی گند می دهد و تو باید بروی...

ماندن در این شهر شده است کابوس زندگی ام...

من از تنهایی نمی ترسم.

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۵ نظر

تنهایی چیزی هست که باید از آن ترسید، همه این را می گویند و همه این ترس را دارند، البته قطعا هستند کسانی مثل من که از تنهایی نمی ترسند، آن ها کسانی هستند که بارها بارها دست خودشان را گرفته اند و رفته اند دکتر، حالشان بد بوده و در تنهایی مانده اند تا خوب شوند  و خوب شدنشان گاهی زودتر از بقیه آدم ها طول کشیده چون می دانستند کسی نیست که مراقبشان باشد.

خیابان ها را تنهایی قدم زده اند، تنهایی سینما رفته اند، تنهایی غذا خورده اند، و از همه مهمتر تنهایی گریه کرده اند، اما تنهایی نمی شود خندید و قسمت بد تنهایی شاید همین نخندیدن باشد...

از تنهایی نمی ترسم، اما از نخندیدن می ترسم.

و این می تواند یک مثال نقض باشد.

کفش مادر پای دختر

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

زن تر از زمین کسی را سراغ دارید؟

عاشق می شود و سبز، می بهارد. هر روز دلبری می کند، گل از گلش می شکفد، قبای رنگین و گل گلی به تن می کند و هر روز یک قدم جلوتر می رود در عشق. خورشید (مَرد) اما می نشیند و این رقص را می نگرد و لذت می برد از گردش عشق به دورش. زمین نزدیک و نزدیک تر می شود به گرمای عشق و یکهو می سوزد و هر روز بیشتر و بیشتر می سوزد،روزهایش کش می آید در تابستان تمام تلاشش را می کند و خورشید سرجایش می ماند و فقط حرف می زند و کسی یقه اش را نمی گیرد که تو فقط ستاره ای هستی که شاید مُرده باشی، تا زمین پاییز می شود،تب می کند، زرد می شود، شب هایش تمام می شود، می بارد، می لرزد و در زمستان آرام یخ می زند و می میرد، کسی برایش سیاه نمی پوشد،حالش را نمی پرسد و خورشید سرجایش می ماند و باز همه به او زل می زند و او دستش را می زند به کمرش و می گوید: دورم زد. و کسی نمی گوید در اصل خودش را دور زد.

مگر نه این اینکه زمین مادر ماست؟؟؟ نمی دانم شما الان بهارید، تابستانید، پاییزید یا زمستان؟ اما تمام این ها اتفاق می افتد و کاش زمین برای همیشه مردن را بلد بود و یا در بهار می ماند، همانقدر عاشق،همانقدر رنگی و شاد و.. اما...

مادبزرگ ها راست می گویند که: کفش مادر پای دختر...

سر به زیر شده ام

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

به آدم ها نگاه نمی کنم، مدتیست دیگر متوجه نمی شوم که مثلا امروز لبخند فلانی پررنگ تر است، امروز صدای فلان کَس بغض دارد، تِم انتخاب رنگ در لباس آن یکی دوستم تغییر کرده، یک حلقه به انگشت دست چپ فلان آشنایم اضافه شده، همسایه مان تغییر کرده است یا...

نه فقط به آدم ها، که به هیچ چیز دیگر نگاه نمی کنم، سراغ باغچه نمیروم، کتاب هایم را باز نمی کنم،وبلاگِ دوستانم را نمی خوانم، برای کسی تکست نمی فرستم، با کسی تماس نمی گیرم و...

و غم انگیزترین قسمت ماجرا آنجاست که دیگر به خودم هم نگاه نمی کنم، دیگران می گویند که زیر چشمانم گود رفته است و من به خودم نگاه نمی کنم،جوش ها به صورتم حمله کرده اند و من به خودم نگاه نمی کنم، مجبور می شوم به بیرون از خانه بروم و به سِت نبودن لباس هایم نگاه نمی کنم، گوشه چادرم به جایی گرفته و پاره شده است و من به آن نگاه نمی کنم...

به آسمان؟؟؟

به آسمان نگاه می کنم اما آسمان به من نگاه نمی کند.


پ.ن: سر به زیر نشده ام، سر به زیرم کرده اند، و حالا زمین نیمی از مرا قورت داده است.

خوبم

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

بعد از ماه ها، بالاخره پولش را جور کردم و پس دادم.

پولش را پس دادم و اسمش را در گوشی ام تغییر دادم و خودش را وارد بایگانی ذهنم کردم و چقدر خوب می شد اگر "حذف کردن" فعلی واقعی بود و میشد راحت صرفش کرد، اما وقتی کسی قسمتی از خاطراتت، روزهایت، رویاهایت و وحشتناک تر درونت را با تو مشترک بوده است را هرگز نمی توان بصورت معنای واقعیِ کلمه حذفش کرد، آن فرد مورد نظر گوشه ای درونت یک خانه ی ابدی می خرد و همیشه همانجا می ماند، و اصلا مهم نیست که تو آن ماندن را می خواهی یا نه.

می ماند و هر از گاهی بودنش را متذکر می شود و قلبت را بدرد می آورد و چشمانت را خیس می کند و وادارت می کند با او تا دیروز را قدم بزنی و وارد روزهای خوب گذشته بشوی و روحت درد بگیرد که روزهای خوبی که می گذرند در آینده روزهای بد و غم انگیزی می شوند. آن لعنتی درست زمانی که فکر می کنی همه چیز را فراموش کرده ای چنگ می اندازد به روحت و تو به دنیا لبخندی دروغی می زنی و می گویی: خوبم.

کفش هایم جفت شده اند

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۳ نظر

بچه بودیم که مامان تعریف کرد که فلانی عاشق یک دختر ترگل ورگل شده و زن و بچه اش را به امان خدا ول کرده و رفته است، من هیچگاه آن زن به امان خدا ول شده را ندیدم، بچه اش را هم ندیدم، اما همین سال قبل آن دختر ترگل ورگل را دیدم که نامزدی دختر نوجوانش بود و مامان آن قصه سالها قبل را یادآوری کرد و گفت زن اول با هزار بدبختی دختر و پسرش را بزرگ کرده و حالا جوان های رعنایی هستند و جان زن هست و دو بچه اش و لحظه ای از آنها جدا نمی شود...

چند ساعت پیش یک نفر مَست می کند و یک چاقو را از جیبش در می آورد و در قلب پسری فرو می کند و آن پسر از زندگی کم می شود، از زندگی زنی کم می شود که با چنگ و دندان بزرگش کرده، از زندگی زنی کم می شود که شوهرش سال ها ولش کرده رفته وپسرش را مَرد کرده تا بی مَردی این همه سال برایش جبران شود.

امشب همه غمگینند برای زنی که می گویند بی پسرش خواهد مُرد، زنی که جانش بوده و بچه هایش...

نگاه به گوشه اتاق می کنم، دوسالی می شود آمده ام اما هنوز چمدانم آن گوشه هست، هنوز پر از وسایل هست، نه من بازش کردم و نه مادرم ازم خواسته که بازش کنم، به روزهای اول آمدنم فکر می کنم که مامان یادش نبود که من چایی ام را تلخ می خورم و از بچگی قند نمی خورده ام، که یادش نبود من پنیر دوست ندارم و صبحانه برایم پنیر می آورد، به روزهایی که به خانه برگشته بودم و هیچ کدام از اهالی خانه علایقم را نمی دانستند، هیچی از من یادشان نبود و بالعکس مادرم تمام ریزه کاری ها و عادات برادرانم را می دانست،من دیر که به خانه می رسیدم همه خواب بودند، برادرم دیر می رسید مادرم ساعت ها در حیاط می نشست تا برگردد و...

مهمان بودم، مهمانی که کسی ازم ماندن نمی خواست و من آمده بودم که بمانم اما چمدانم هرگز باز نشد و هیچکس هم از من نخواست که بازش کنم.


امشب دارم فکر می کنم توی این دوسال درست که چمدانم باز نشده اما دیر که می کنم تلفنم زنگ می خورد نگرانم می شوند، بعضی از علایقم را می دادند، قلق هایم را کمی بلد شده اند، مادرم، پدرم، برادرانم حتی برادرزاده سه ساله ام مرا پذیرفته اند و بهم عادت کرده اند...


اما حالا فکر می کنم دوباره باید دور شوم، خیلی دور، آنقدر دور که اگر یکی مست کرد و یک چاقو در قلبم فرو کرد و من از زندگی کم شدم، فقط از زندگی خودم کم شوم، نه از زندگی دیگران، آنقدر دورکه در آن زمان مادرم با دیدن قند و پنیر ضجه نزد، به آفتابگردان که رسید از هوش نرود، بوی قهوه که در خانه پیچید قلبش تیر نکشد و....


باید آرام آرام و دوباره کم شوم.

ما قاتل خویشیم

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

برادرزاده ام بهداد اواخر سال سوم زندگی اش را سپری می کند و من اواخر دهه سوم زندگی ام را. او هر کجا می رود لامپ ها را روشن می کند و روزها را روشن تر از آنچه هست می خواهد. من اما شب ها هم از نور تا بشود فرار می کنم و به تاریکی مانوس ترم تا روشنایی. او از درهای بسته بدش می آید، درب حیاط را باز می گذارد، درب هال، اتاق و... را باز می گذارد، من اما به حصار معتقد شده ام، حتی درب افکارم را هم قفل می زنم، او از هر چیز کوچکی شگفت زده می شود، من از شگفتی ها هم دیگر به وجد نمی آیم، او لحظه هایی که به دلخواهش نیستم اعلام می کند که دوستم ندارد و من مرض کوفتیِ دوست داشتن دارم و هنوز نمی توانم به آدم هایی که راحت می شکنندَم بگویم که دوستشان ندارم، او دوست داشتنی هایش را با هر ترفندی شده حتی گریه به دست می آورد، من دوست داشتنی هایم را راحت از دست می دهم، و...

او معنی دیگران را نمی فهمد و من معنی خودم را، من هربار تصمیم می گیرم اینبار برای خودم بجنگم نه کسانی که هیچگاه برایم نجنگیده اند و همیشه برایشان به آب و آتش زده ام، اما هربار تصمیمم را فراموش می کنم، نه برادرزاده ام فرد متفاوتیست و نه من، من تغییر یافته ی هزاران بهداد هستم، میلیون ها من اینجا زندگی می کنند که خودشان را یا سالها قبل کُشته اند یا جایی جا گذاشته اند...

اینهمه تفاوت از کجاست؟ او شبیه کودکی های من است، کجا و کِی سه سالگیم سی ساله شده است؟ از کی دیگر کِرم های باغچه را به پیله نکِشاندم تا پروانه ای متولد شود و یادم باشد آدم ها پرندگانی اند که روزی از بامم پرواز می کنند؟ چه شد که بجای قانون هایم، قانون های زمین را پذیرفتم؟؟؟ و...

حالا هربار که فکر می کنم او ممکن است روزی شبیه من شود بغضِ گلویم متورم تر می شود...


* پ.ن: بی خوابی زده است به سرم

** برچسب: من دستم به خون خودم آلوده است.


+ نوشته شده در 11 تیر 94