سر به زیر شده ام
به آدم ها نگاه نمی کنم، مدتیست دیگر متوجه نمی شوم که مثلا امروز لبخند فلانی پررنگ تر است، امروز صدای فلان کَس بغض دارد، تِم انتخاب رنگ در لباس آن یکی دوستم تغییر کرده، یک حلقه به انگشت دست چپ فلان آشنایم اضافه شده، همسایه مان تغییر کرده است یا...
نه فقط به آدم ها، که به هیچ چیز دیگر نگاه نمی کنم، سراغ باغچه نمیروم، کتاب هایم را باز نمی کنم،وبلاگِ دوستانم را نمی خوانم، برای کسی تکست نمی فرستم، با کسی تماس نمی گیرم و...
و غم انگیزترین قسمت ماجرا آنجاست که دیگر به خودم هم نگاه نمی کنم، دیگران می گویند که زیر چشمانم گود رفته است و من به خودم نگاه نمی کنم،جوش ها به صورتم حمله کرده اند و من به خودم نگاه نمی کنم، مجبور می شوم به بیرون از خانه بروم و به سِت نبودن لباس هایم نگاه نمی کنم، گوشه چادرم به جایی گرفته و پاره شده است و من به آن نگاه نمی کنم...
به آسمان؟؟؟
به آسمان نگاه می کنم اما آسمان به من نگاه نمی کند.
پ.ن: سر به زیر نشده ام، سر به زیرم کرده اند، و حالا زمین نیمی از مرا قورت داده است.
- ۹۴/۰۶/۰۵