کاش بیاید کسی که شبیه هیچکس نباشد.
یک: همیشه حواس پرت بودم، هیچ وقتم حواسم جمع کسی نشد؛ حتی حواسم جمع خودم نشد و هر بار تکه ای از خودم را جا می گذاشتم، بخشی از من در سال های دور از خانه جا ماند، تکه های زیادی از من پیش آدم ها، قبل ترها دلم که برای فلان تکه از خودم تنگ می شد می رفتم سراغ همان آدمی که آن بخش از درونم را پیشش جا گذاشته بودم. اما می دانید چه شد؟ یک روز شروع کردم به حذف آدم های اطرافم، به حذف اشیاء اطرافم، آنقدر قلبم شکسته بود که نمی توانستم نگهشان دارم و بخش های بزرگی از خودم را از دست دادم، آنقدر سریع حذفشان کرده بودم که نتوانسته بوده ام خودم های جا مانده پیششان را پس بگیرم و درونم پر شد از حفره های کوچک و بزرگ...
این همه حفره را چگونه پر کنم؟ شاید بهتر است هر کدام از شما بخش کوچکی از خودتان را به من بدهید و یا کسی بیاید و بخش بزرگی از خودش را به من بدهد و من بتوانم کمی بی رنج نفس بکشم..
دو: روانشناسم گفت چرا نمی گذاری این رنج ها بروند؟ نگاهش کردم گفتم اگر بریزمشان دور دیگر هیچ چیزی درونم نمی ماند و منِ خالی چیز وحشتناکیست، لیوان آب را سرکشید و با صدای بَمی گفت: راست می گویی، می خواستم بغضش را التیام ببخشم لبخند زدم و گفتم: نگران نباشید می توان به رنج ها پایان داد و خالی نشد، فقط باید کسی را درونت راه دهی، کسی که مثل هیچکس نباشد، سر تکان داد و گفت: راست می گویی...
نمی دانم بار چندم است که در یک گفتگو جایمان عوض می شود، می روم جایی دردودل کنم و مجبور می شوم سکوت کنم تا طرف مقابلم غمگین نشود...
سه: به تراشیدن موهایم فکر می کنم آن هم به طور جدی.
- ۹۴/۱۰/۰۲