زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

کفش هایم جفت شده اند

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۳ نظر

بچه بودیم که مامان تعریف کرد که فلانی عاشق یک دختر ترگل ورگل شده و زن و بچه اش را به امان خدا ول کرده و رفته است، من هیچگاه آن زن به امان خدا ول شده را ندیدم، بچه اش را هم ندیدم، اما همین سال قبل آن دختر ترگل ورگل را دیدم که نامزدی دختر نوجوانش بود و مامان آن قصه سالها قبل را یادآوری کرد و گفت زن اول با هزار بدبختی دختر و پسرش را بزرگ کرده و حالا جوان های رعنایی هستند و جان زن هست و دو بچه اش و لحظه ای از آنها جدا نمی شود...

چند ساعت پیش یک نفر مَست می کند و یک چاقو را از جیبش در می آورد و در قلب پسری فرو می کند و آن پسر از زندگی کم می شود، از زندگی زنی کم می شود که با چنگ و دندان بزرگش کرده، از زندگی زنی کم می شود که شوهرش سال ها ولش کرده رفته وپسرش را مَرد کرده تا بی مَردی این همه سال برایش جبران شود.

امشب همه غمگینند برای زنی که می گویند بی پسرش خواهد مُرد، زنی که جانش بوده و بچه هایش...

نگاه به گوشه اتاق می کنم، دوسالی می شود آمده ام اما هنوز چمدانم آن گوشه هست، هنوز پر از وسایل هست، نه من بازش کردم و نه مادرم ازم خواسته که بازش کنم، به روزهای اول آمدنم فکر می کنم که مامان یادش نبود که من چایی ام را تلخ می خورم و از بچگی قند نمی خورده ام، که یادش نبود من پنیر دوست ندارم و صبحانه برایم پنیر می آورد، به روزهایی که به خانه برگشته بودم و هیچ کدام از اهالی خانه علایقم را نمی دانستند، هیچی از من یادشان نبود و بالعکس مادرم تمام ریزه کاری ها و عادات برادرانم را می دانست،من دیر که به خانه می رسیدم همه خواب بودند، برادرم دیر می رسید مادرم ساعت ها در حیاط می نشست تا برگردد و...

مهمان بودم، مهمانی که کسی ازم ماندن نمی خواست و من آمده بودم که بمانم اما چمدانم هرگز باز نشد و هیچکس هم از من نخواست که بازش کنم.


امشب دارم فکر می کنم توی این دوسال درست که چمدانم باز نشده اما دیر که می کنم تلفنم زنگ می خورد نگرانم می شوند، بعضی از علایقم را می دادند، قلق هایم را کمی بلد شده اند، مادرم، پدرم، برادرانم حتی برادرزاده سه ساله ام مرا پذیرفته اند و بهم عادت کرده اند...


اما حالا فکر می کنم دوباره باید دور شوم، خیلی دور، آنقدر دور که اگر یکی مست کرد و یک چاقو در قلبم فرو کرد و من از زندگی کم شدم، فقط از زندگی خودم کم شوم، نه از زندگی دیگران، آنقدر دورکه در آن زمان مادرم با دیدن قند و پنیر ضجه نزد، به آفتابگردان که رسید از هوش نرود، بوی قهوه که در خانه پیچید قلبش تیر نکشد و....


باید آرام آرام و دوباره کم شوم.

  • ۹۴/۰۵/۱۷
  • فرخنده (ری را) آشوری

نظرات  (۳)

تصویری زیبا در ذهنم نقش بست . مثل تصاویری که هر از گاهی در بغض بی تعبیر ذهن ، پشت سر هم و بدون نظم دیده میشود.

پاسخ:
خوشحالم این متن تلخ تصویر زیبا براتون ساخته
:( فقط بغض !
پاسخ:
ای جانم دختر...
چقدر تلخ... :(
روح اون پسر شاد و خدا واقعا به مادرش صبر بده...
کم شدن چاره ی کار نیست بنظرم.
پاسخ:
نمیدونم بانوچه
اینروزا گیجی تلخی دارم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی