تبت به من رسید یارا
یادم هست اولین بار کجا و کی دیدمش اما از جزییات آن روز چیز چندانی یادم نیست،فقط می دانم نه حرفی بین ما ردوبدل شد، نه نگاهی و نه لبخندی حتی،بعدها بیشتر با او آشنا شدم؛ من اهل نوشتن بودم و زیاد حرف می زدم، او اهل گفتن بود و کم حرف می زد مهربان بود و سینوسی؛یکهو غیبش می زد و بعد دوباره می آمد؛درست مثل تمام مردها رفتار می کرد، از روزی که سعی کرد غیرمستقیم و مغرورانه بگوید که دوستم دارد؛ به خودم گفتم: لعنتی باز هم یک مرد شبیه همه مردها؛باز هم مردی که فکر می کند مرا دوست دارد.
بارها خواستم بگویم ببین یارو درون من کسی زندگی نمی کند من تنها جسمی هستم که دختری وقت مُردن یادش رفته مرا را با خود ببرد. یک شب او هر حرف زد و من فقط گریه کردم حتی نمی دانستم چرا؟
رازهایی داشت امامن رازهایش را هم تا حدودی می دانستم و این کنجکاوی و هیجان کشف را هم از من می گرفت. هر بار که ذهنم مشغولش می شد شانه بالا می انداختم که نه نه هیچ چیز متفاوتی برای من ندارداما داشت؛ هنوز هم نمی دانم تفاوتش دقیقا در چه بود اما کم کم دغدغه ی من شد و یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم می خواهمش و از ترس این خواسته تب کردم و در خانه افتادم و حتی نتوانستم سرکار بروم...
روزهای زیادی گذشته و من همچنان پر از ترسم و امشب مثل آن روز تب کرده ام و آرام اشک می ریزم و می لرزم،او هم تب دارد.
هر دو تب های زیادی داریم این روزها،تب نداشتن هم،تب جنگیدن و..
راستش می ترسم دیر برسد و به شانه ام بزند و این پوکه ی بودنم پودر شود و باد بوزد و پخشم کند در هیچ کجا...
پ.ن: سردم و می ترسم که از دهانش بیفتم.
- ۹۴/۰۹/۲۱