بیا به جای آن سیب، باغ های سیب را بخشکان
مرور می کنی سال هایت را و می بینی پایان هر سال رفتنش و تمام شدنش تنها اتفاق خوب آن سال بوده است. گاهی کسی، چیزی وارد زندگی ات می شود و تمام آرامشت را می گیرد و بعد همان فرد یا چیز از زندگی ات می رود و این بار نیز تمام آرامشت را می برد.
میان خندهء تمام آدم ها یک سکته نهفته هست، یک قطره اشک پنهان که یکهو وسط یک قهقهه ظهور می کند، کاش در دینمان روزهء غصه داشتیم و خدایمان می گفت: بنده جان تو مجبوری که از ساعت فلان تا فلان را غصه نخوری، باید بخندی تمام آن روز را، و اگر از ته دل بخندی تو را به بهشتم می برم.
نمی دانم شاید آنموقع هم رو می کردیم به خدا و می گفتیم: ببین خدا جان، کار ما از این حرف ها گذشته است ما به بهانه و وعده بهشتت هم، رنجمان ته نمی کشد؛ ببین خدا جان بیا و بخشنده باش و از اشتباه یک سیب بگذر، دنیا خیلی جای دردناکیست، ما بنده آغوش تو بودیم خدا جان نه این زمین بی راءفت.
چرا هیچ عالِمی بهمان نگفت با خنده به خدا می رسید؟ چرا نگفت هر چه قشنگتر و بلندتر بخندی خدا نزدیک تر می آید؟ چرا خدا در اشک هایمان پنهان شد و رفت خانه اش را در قلب شکسته ما ساخت؟
خدا جان؟ از این قلب درب و داغان من بیرون بیا و رو به رویم بنشین و بگو من تاوان کدامین گناه را پس می دهم؟ بگو آفریدن من در حیطه کدام صفت تو بود؟