زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

باید کتابم را شروع کنم

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

من خیلی حرف می زنم و همیشه تصورم این بود که آدم ها از من خسته می شوند، اما بعدها فهمیدم آدم ها حرف زدن من را دوست دارند، بادقت گوش می دهند و موقع حرف زدنم حواسشان را پرت جایی، چیزی یا کسی نمی کنند.

من حرف می زنم و همیشه به حرف هایم عمل می کنم، قول می دهم و به قول هایم عمل می کنم با اینکه گاهی قول های احمقانه داده ام اما حتی به آن هم عمل کرده ام.

عده ای هستند که مثل من خیلی حرف می زنند اما هیچگاه به آن عمل نمی کنند، یا کم حرف می زنند عمل هم می کنند و یا هم کم حرف می زنند و به همان کم ها هم عمل نمی کنند..

خب من آدم خوش شانسی نبوده ام، 3 سال است می خواهم تمام حرف هایم را بنویسم، 3 سال است که کتاب نمی خوانم، فیلم درست نمی بینم، کتاب نخواندم و فیلم ندیدم تا قلمم نخورد به تنه قلم کسی، تا تمامِ تمام خودم باشم و خودم.

اما هر چه می گذرد نشدنی تر می شود انگار.

من در زندگی قبلی ام چه بوده ام؟؟؟

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

وقتی کسی آروم و با لحن مهربونِ غم انگیزی میپرسه که میشه حرف بزنیم؟ یعنی قرار نیست چیزای خوبی بشنوی.

بار اولم نبود که در این موقعیت قرار می گرفتم اما هنوز هم استرس می گیرم، ته ذهنم شروع کردم به حدس زدن که یعنی چی می خواد بپرسه؟ نه اهل حرف زدن بود و نه آدم دردودل کردن.

پرسید آشوری بنظرت من چطور آدمی هستم؟ لطفا رک بگو، آدم بدی ام؟ مکث کردم گفتم نه اما همیشه عصبی و آشفته ای، اسمت که میاد من یاد صداهای بلند میفتم.

شروع کرد به حرف زدن به دردودل کردن، چیزایی که قرار شد بینمون بمونه، از رنج ها گفت، از دردها... او هی حرف زد و من یاد نوشته مجتبی جوانی توی دو سه سال قبل افتاده بودم، مجتبی گفته بود دخترا که بهش می رسند شروع میکنند باهاش دردودل کردن و نمی دونند که روحشون پریود شده و از او به عنوان نوار بهداشتی استفاده می کنند گفته بود فکر می کنم توی دنیای قبلی یه نواربهداشتی با قدرت جذب بالا بودم...

سالهای زیادی هست که من درد و رنج و قصه مردای زیادی رو میدونم، قصه هایی که فقط من میدونم، مردایی که به من رسیدن چی؟ اونا هم روحشون درد ماهانه داشته؟ اگر ماهانگی چیزی از رنج آدمی کم میکرد زن ها هر روز بیشتر شبیه کلمه رنج نمیشدند، من توی زندگی قبلیم چی بودم که حالا رنج هزاران مرد رو دارم به دوش میکشم...

حرفاش تموم شد گفت چرا با تو میشه احساس راحتی کرد؟ چرا میشه راحت همه چیز رو بهت گفت؟ چقدر خوبی تو، کنارت میشه آرومِ آروم بود. من اما دلم خواست مجتبی اینجا بود و یه نخ از مارلبوروی عزیزش تعارفم میکرد و میگفت: میدونی ری را... (لعنتی حتی مجتبی هم انگار می خواهد حرف بزند)


***نوشته مجتبی جوانی مهربان

سپوکو

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۳۴ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

بوها خیلی مهمند و هر کسی یا چیزی بوی مخصوص خودش را دارد. آدم ها، گل ها، خاطره ها، حرف ها، نگاه ها و... هر کدام بوی مخصوص خودشان را دارند من حس بویایی نسبتا خوبی دارم ، از بچگی همینطور بودم مثلا اولین کسی بودم که فهمیدم برادرم سیگاری شده و بقیه حتی مادرم یکسال بعدش فهمیدند یا روزی که پدرم رفت مسافرت و گفت شنبه برمی گردد من می دانستم تا سالها نباید منتظرش باشیم و هیچ شنبه ای از صدای زنگ در ذوق زده نشدم، من بوها را خوب تشخیص می دهم و حالا باز اطراف من بوی رفتن کسی پیچیده، یکی دارد آرام و بی سروصدا می رود، یکی هنوز نیامده، هنوز خاطره نساخته دارد پاورچین پاورچین دور می شود، خودش هم باور نمی کند اما من بوی رفتنش را استشمام می کنم درست به همان شدت بوی عطرش بر کتاب هایم...
ببینید،نگاه پر از خشمش را ببینید، شما هم باور نمی کنید نه؟؟؟
هی؟ با توام، چشمانت را این شکلی نکن، ببین رفیق من که هنوز برایت چای نریخته ام، فصل بهارنارنج ها تازه شروع شده کمی صبر کن چای دم کنم یا لااقل چایی نخورده کمی پسرخاله شو و بعد کفش رفتنت را بپوش.
هی یارو با توام، رفتن که به این سادگی ها نیست، راستش را بخواهی نمی توانم بگذارم بروی تو چراغ این روزهای تاریکی، من تو را قاچاقی از آن سوی مرز رویاها آورده ام نه می توانم پَسَت دهم نه می توانی بروی، آهای کالای قاچاق زندگی سر تو فرصت تعویض هم ندارم، می فهمی چه می گویم؟؟؟
اصلا بگذار یک جور دیگر حالی ات کنم، این سیاستی ک پیش گرفته ای را دوست ندارم این سکوت لعنتی ات را بشکن، اینقدر پِت پِت نکن چراغ جان من هیچ شمعی در خانه برای افروختن ندارم پس اگر قرار به رفتن باشد باید جنگ شود، باید خون و خونریزی شود و یکی از ما دوتا کشته شود، بگذار روشنت کنم در ادبیات فهم من متضاد کلمه ماندن، رفتن نیست مُردن است پس اگر می خواهی بروی یا بکُش یا کُشته شو.
درست که من تابحال یقه کسی را نگرفته ام ونکوباندمش به دیوار و نگفته ام حق نداری بروی و هر وقت که کسی خواسته برود شانه بالا انداخته ام و در را باز کرده و خودم را کنار کشیده ام و حتی شده خودم انداختمش بیرون، اما این بار نمی شود، سر تو لب مرز این زندگی درگیری پیش آمده تیر خورده ام زخمی ام تحت تعقیبم پس فکر رفتن را از سرت بیرون کن و بنشین سر جایت یا بلند شو بجنگ، نگاه نکن که بغض راه گلویم را بسته، نگاه نکن که دست هایم دارد می لرزد، بوی رفتن یعنی جنگ، پوزخند هم نزن و زمزمه نکن: آخه تو ک طاقت اخم مرا هم نداری، باشد حرف تو درست اما یکی باید کشته شود و من جرات دارم که یک سامورایی خسته شوم.

پلیس جسد یک زن را در سوییتم کشف کرد

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۲۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

بوی بدی از چند روز پیش شروع شده و هر لحظه که می گذرد شدتش بیشتر می شود، زباله ها را بیرون گذاشتم تاثیری نداشت، حمام، دستشویی، روشویی و سینک ظرفشویی را شستم بوی شوینده ها چند دقیقه ای جایگزین آن بو شد اما به ساعت نکشیده دوباره بو برگشت، از سوپری سر کوچه شوینده های قوی تری گرفتم و این بار تمام این سوییت 15 متری را برق انداختم اما باز هم به ساعت نکشیده بو بالا گرفت، چیزی شبیه بوی مُردار.

حالا شک ندارم بوی یک جنازه هست، شبیه بوی پیرزن همسایه که توی خانه اش مرده بود و چند روز بعد از بوی بَد همه متوجه مرگش شدند، 16 سال از آن روز گذشته اما آن بو را یادم هست،بوی لعنتی هر لحظه بیشتر می شود، فکر کنم صاحبخانه هم شک کرده باشد امروز چندبار به بهانه های مختلف و بی ربط در زد، یکبار پیچ گوشتی چارپَخ می خواست، یک بار شماره امدادکلید را خواست، بار آخر هم گفت آب طبقه بالا قطع شده، آب طبقه شما وصل هست؟

حتی سوپری هم شک کرده، گفت خانم امروز بار سومه که این همه شوینده می خرید، از من کمکی برمی آید؟

نمی شود به سوپری کوچه گفت که من به خودم مشکوکم و فکر می کنم کسی را کشته ام و جنازه اش را در خانه پنهان کرده ام و حالا بویش دارد کلافه ام می کند.

تمام کاشی های کف را چک کرده ام که ببینم هیچکدام لَق شده اند یا نه؟ تمام سوراخ سُنبه های خانه را گشته ام، اما هیچ چیزی پیدا نکردم و بوی بد آنقدر شدید شده که شک ندارم همسایه ها به زودی با پلیس تماس خواهند گرفت، با صدای هر آژیری مثل سگ می ترسم.

شیشه های ادوکلن ها هم خالی شدند، دوباره لباس می پوشم تا بروم چندتا خوشبو کننده قوی بخرم که نگاهم در آیینه به چیزی می افتد...

جلوتر می روم، زنی با چشم های بی رنگ، موهایی بی رنگ، صورتی بی رنگ در آیینه به من نزدیک می شود خیلی آشناست وحشت می کنم، به آیینه دست می زنم آیینه می شکند تصویر زن فرو می ریزد و من از هم می پاشم.

در سوییت شکسته می شود و همسایه ها با پلیس وارد می شوند و من چشم هایم نیز پودر می شود.

تا در بند توام آزادم

سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

تو که محکوم به حبس خانگی شدی گفتم دنیا را بهم می ریزم تا رهایت کنند؛ حصر تو حکم عادلانه ای نبود.

به کوچه و خیابان ریختم؛ فریاد زدم، از ناچاری بانک ها و ادارات را به آتش کشیدم تا بفهمند که حصر تو چه تاوانی دارد. باتوم خوردم؛ بازداشت شدم؛ طعم انفرادی را چشیدم و هی چشم دوختم به خبرگزاری های دنیا شاید از تو خبری شود. آنقدر اشک ریختم که باز دو سوم کره زمین به زیر آب رفت؛ در غار تنهاییم خزیدم و سمبل امروزی غارنشینان ماقبل تاریخ شدم؛ از تمام جهان متنفر شدم تا کلاغ ها دسته جمعی خبرآوردند که تو خود، خودت را به حبس برده ای.

خوب که دقت کردم دیدم در اصل تو مرا به حصر کشانده ای در زندانی به وسعت دنیا و میوه ممنوعه ام شده ای و ناعدالانه ترین حکم جهان بود؛ نه کسی به خاطرم به خیابان ریخت و نه تحصنی شکل گرفت من نیز حصاری می کشم به دور خودم؛ و به سبک سرخ پوستان در پاسخ سوال "خوبی" ات می نویسم خوبم و دودش به چشمم خواهد رفت و روزی کور خواهم شد.

انا لله و انا الیه راجعون

سه شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

آدم ها برمی گردند، چند روز بعد؛ چند ماه بعد؛ چندسال بعد و فکر می کنند که تو همانجا منتظرشان مانده ای، آن ها حرکت می کنند و توقع دارند تو تا برگشتنشان بی حرکت و با همان احساس همانجا نشسته باشی.

کاش آدمی می فهمید وقتی یکی می رود خیلی چیزها را با خودش می برد و اگر روزی دوباره برگردد دیگر هیچ چیز سر جایش نخواهد بود.

نباید هیچگاه برگشت؛ به هیچ کجا.

یک تقویم غم انگیز

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

برای هر کسی یک روز در زندگی اش وجود دارد که تا ابد غم انگیز می ماند، برای من یکم اسفند است.

نمی دانم بعدها روز دیگری را خواهم گفت یا نه، اما حتی اگر روزی به غم انگیزی یک اسفند هم در زندگی ام وارد شود چیزی از غم انگیزی آن کم نخواهد کرد. روزی که به من یادآور خواهد بود که یک قسمت از زندگی ام رقت انگیز بوده، روزی که یادآور آدمی (حیوانی)ست که یادم خواهد انداخت آدمها علاوه بر قسمت بد و خوب زندگی، قسمتی از زندگی به نام (قسمت کثیف) زندگی هم دارند.

امروز وقتی داشتم از پل عابر پیاده ای می گذشتم که مرا زجر می داد فهمیدم خاطره ها هرگز نمی میرند فقط کم رنگ می شوند آن هم در صورتی که کسی بیاید و برایت خاطراتی پررنگ تر را بسازد، درست در جاهایی که خاطره داری، نباید از مکان ها فرار کرد باید با یک نفر دیگر تمام آنها را گز کرد، یک نفر که شبیه هیچکس نباشد.

لبخندهایم سهم تو

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۳۵ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

قبلا هر وقت کسی ناراحتم می کرد برمی گشتم و بهش می گفتم قلبم را به درد آوردی و اگر کسی بارها قبلم را می شکست رهایش می کردم، قلبم را می بوسیدم و می گفتم دیگر آن لعنتی نیست که تو را به درد آورد فرقی نمی کرد که دوست باشد، آشنا یا فامیل.

اما حالا بغض می کنم و سکوت. قلبم را نمی بوسم، آرامش نمی کنم و خودم را بغل نمی گیرم. می دانید من جای بد قصه ام، همان جای قصه که علاوه بر همه خودم هم خودم را رها کرده ام. همن جا که نشسته ام کنار یک جاده در یک بیابان، همان جایی که خودم عاقبت دست خودم را خواهم گرفت و خودم را برای همیشه خواهم برد. من همانجای قصه ام که سکوت می آید می نشیند کنار آدمی و آنقدر می ماند که از یاد همه بروی و ماندنت بوی گند بگیرد و تنها راه غسل رفتن باشد.

من خستگی ام از وجود این همه خدا اطرافم هست، خداهایی که بهشت را مصادره کرده اند و نگاهشان همه جا را برایم جهنم کرده است، این خداها قلبم را می شکنند و بعد لبخند شیطانی می زنند و از عارق حرف هایشان می فهمم که حتی شیطان را جویده اند و قورت داده اند. من غمگین می شوم، بغض می کنم و دلم برای خدای یکتایی که روزی مرا آفرید و رفت تنگ می شود، بغض می کنم و دنبال یک نفر می گردم که بروم سراغش و بی هیچ حرفی کنارش بنشینم و نگران نباشم که موقع گریه کردن چقدر زشت می شوم، نگران نباشم اشک هایم را نفهمد هی کاغذ بر می دارم و تک و توک کسانی که هستند را می نویسم و هر کدام را به هر دلیلی حذف می کنم، یکی را چون من خودم برایش همان شانه ام، یکی را چون از بس شانه ام بوده درد دارد، یکی را چون نمی خواهد از او چیزی بفهمم پس حتما او هم نمی خواهد از من چیزی بداند، یکی را چون... بعد باز خودم می مانم و خودم و حجم اندوهی که هر روز بیشتر و بیشتر می شود. خودم می مانم که ردیف می کنم داشته هایی که باید برای بازماندگانم به جا بگذارم، خودم می مانم و اشک هایی که حتما بعد از من به مادرم می رسند، خودم می مانم و سکوتی که حتما به پدرم می رسد و او با سیگار شریکش می کند، خودم می مانم و غمی که قطعا به برادر وسطی ام  و رنجی که به دو برادر دیگرم می رسد. و یک مشت کلمه که در آخر روی دستم باد می کند کلمه هایی که بی شک سهم دوستانم می شوند.

راستی بعد از رفتنم شماها مرا چطوری به یاد خواهید آورد؟ کسی به گوش آن قاتلی که ساده بنظر می رسید و بی رحمی اش پنهان، رفتنم را خواهد رساند؟ یا کسی زنگ خواهد زد به آن کسی که آرام گوشه قلبم نشسته و با تمام تلاشم برای همدم بودن برایش غریبترین فرد زندگی اش شدم و خواهد گفت که وقتی می رفتم نامش را تکرار کرده ام؟ کسی به محل کارم سر خواهد زد و میز نامرتبم را با بغض مرتب خواهد کرد؟ کسی به رییسم خواهد گفت که قبلا او را جور دیگری می شناختم و حالا او هم یک خدا شده است؟

حتما هیچکس اهمیت نخواهد داد که دوست داشته ام شبیه مردانی باشم که به جنگ رفتند و هرگز برنگشتند نه خودشان و نه اثری ازشان، حتما کسی عنوان نمی کند از مهمانی رفتنم خوشحال نخواهم شد و داشتن یک خانه به عنوان قبر حالم را در دنیای دیگر بد خواهد کرد.

مسافری بودم که در خانه خودش هم باید نمازهایش را شکسته می خواند. جای بد قصه ام. جای خیلی خیلی بدش حتی.


مردم نگران و مهربان

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۲ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

بعد از آزادسازی پول های بلوکه شده ایران بازار جوک ها دوباره داغ شده ، و بسیاری از این جوک ها از زبان مردم فلسطین، سوریه، یمن و سایر کشورهایی می باشد که درگیر جنگ و بدبختی هستند.

خواستم از همین جا به شما ملت مهربان که دلتان برای کشته شدن یک سگ طوری می سوزد که هزاران کمپین راه می اندازید اعلام کنم که نگران نباشید پولتان به دست این بدبخت بیچاره ها نمی افتد این مملکت خودش آنقدر دزد و اختلاس گر دارد که بهتان اطمینان می دهم که یک ریال هم به دست مردم جنگ زده آن کشورها نخواهد رسید.


رفتن

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

تو اگر هم بروی

هرگز نرفته ای

مردم تو را بیاد خواهند آورد

میان کلماتم

شعرهایم

نوشته هایم

چشم هایم

بغض هایم

حتی اگر زنِ مرد دیگری شده باشم

حتی اگر مادر بچه های مردِ دیگری باشم


این سرنوشت غم انگیز یک زن شاعر است

هرگز کسی از زندگی او نمی رود

من اما اگر بروم

در اولین لبخندِ زنی رهگذر

گم می شوم.


* بدون ویرایش