وَ ما اَدراکَ دلتنگی؟
هشت سالم بود که مادربزرگم "آنا نرگس" بر اثر یک آتش سوزی مُرد. هنوز هم یادم هست که با رفتنش در چه شوکی فرو رفتم و تا 7 سال پایم را به "خانه باغ" _ خانه بابابزرگ_ نگذاشتم و شب های زیادی به خاطر مرگش گریه کردم و هر لحظه با یادآوری سالهایی که کتک خورده بود از پدربزرگم متنفرتر شدم، بالاخره عید نوروز 15 سالگیم رفتم دیدن پدربزرگم، هیچ چیزی از خانه باغ نمانده بود، باغچه های رنگارنگ خشکیده بودند، درخت ها شکوفه های بی رمق داشتند؛ آلاچیق بی فرش؛ حوض خالی از آب و...
تنها قسمت خوبش ته باغ بود که نعناع ها شاداب بودند. رفتم آلاچیق وسط درخت ها و تا توانستم گریه کردم و آنا نرگس نبود تا اولش بغلم کند و بعد با اخم بگوید بلند شو جهنم شو دختر و من از حرفی که معنایش را نمی دانستم خنده ام بگیرد. نبود و من زندگی ام پر از فاجعه هایی بود که 15 سالگی ام زورش به آنها نمی رسید.
بابابزرگ هم تکیده تر شده بود و عصایش که باعث میشد دوستش نداشته باشم کنارش بود، بعد از آنا نرگس دوبار ازدواج کرده بود زن اولش ترکش کرده بود و زن دومش مرا بغل کرد و بوسید، زن مهربانی بود و او هم بعدها رفت. بابابزرگ آن روز از آنانرگس حرف زد و من فقط به عصایش نگاه کردم و شاید از همان روزها بود که فکر کردم مردها موجودات دوست نداشتنی هستند، گفتم میخواهم اتاق مادربزرگم را ببینم اما نگذاشت.
نمی دانم چرا بعد از 14 سال یاد آن روز افتاده ام، و حتی یاد عموی مادرم که مرد فقیری بود اما تکه زمینی را که تنها داراییش بود را در 17 سالگی ام به من داد تا در آن خانه بسازیم. او همیشه مرا نرگس صدا میزد، گاهی به دیدنم می آمد و برایم خوراکی می خرید. از صبح به این فکر افتاده ام که عمو شاید عاشق آنا نرگس بوده، شاید برای همین مرا به اسم مادربزرگم صدا می زده، من چندان شبیه مادربزرگم نیستم آنا زن زیبایی بود، قد بلند و چهارشانه با چهره ای کاملا غربی و لهجه ای بامزه، کاش اگر دوستش می داشته برایش تلاش می کرده و از دست بابابزرگ نجاتش می داده و با هم فرار می کردند، اصلا کاش مرد دیگری آنقدر عاشقش بود که او را می برد تا آتش او را نبرد.
دلم برایش تنگ شده است.
و ما اَدراکَ دلتنگی؟؟؟
وَ ما اَدراکَ دلتنگی؟؟؟
وَ ما اَدراکَ دلتنگی؟؟؟
- ۹۴/۱۰/۰۶