ای حال نامعلوم، آروم باش آروم
همه چیز باید در ذهن آدمی تمام شود، یک فرد، یک خاطره، یک شهر یا کشور و یک رابطه... همه چیز باید در ذهن آدمی تمام شود نه در قلب آدمی. یک رابطه در قلب آدم تمام می شود اما در ذهن می ماند. شادی و رنج هم همینطور است، برای همین است که قسمتی از زندگی آدم برای همیشه زنده می ماند مثلا دوران کودکی در ذهن آدم ها می ماند، تمام شده است و سالها از آن گذشته اما تکه هایی از آن در ذهن آن شخص مانده، یا آن رنجی که در گوشه ذهن آدمی می ماند و هی وسط روزمرگی و حتی وسط خنده ها خودش را می اندازد وسط و تو را مجبور می کند حواست را از آن بغضی که گلویت را فشار می دهد پرت کنی.
راستش من هم فکر می کردم قلب آدمی مهم تر است، فکر می کردم شروع ها و پایان ها در قلب ها شکل می گیرد، فکر می کردم وقتی کسی می آید به قلب آدمی آمده و وقتی کسی می رود از قلب آدم می رود اما حالا یک زن سی ساله ام که می دانم همه چیز در ذهن آدم شکل می گیرد، در ذهن آدم آغاز می شود و در ذهن آدم تمام می شود.
تا همین دیروز فکر می کردم قلبم درد دارد، فکر می کردم قلبم مچاله شده و دارد رنج می برد اما در حقیقت ذهنم درد دارد، درد ذهن بدتر از درد قلب است، عذاب آورتر است. حتی به گمانم بهشت و جهنم در ذهن آدمیست و شاید آلزایمر درمانیست برای درد ذهن.
- ۹۴/۱۰/۲۱