زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

اتفاق می افتد

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

دیشب به عکس پروفایل مردی زل زدم که زمانی دیوانه اش بودم و جنون دوست داشتنش باعث شد خیلی چیزها را از دست بدهم، به یک عکس دونفره ی شاد نگاه می کردم و گریه می کردم، زنی خندان دست هایش را گرفته بود و او هم چشم هایش از شادی برق می زد، همان چشم هایی که من برایش شعر گفته بودم.

گریه هایم را کردم و رفتم جُک خواندم و سعی کردم بخندم، درست است که دیگر او را دوست ندارم، درست است که دلم نمی خواهد هرگز او را ببینم، او مرد خیانتکاری بود، مردی که زندگی اش را روی جنازه روح من ساخته بود، مردی که من را شکسته بود و گریه هایم از همین بود، اما اینکه نسبت به دیدن عکس شاد دونفره اش عکس العملی نشان ندهم از من ساخته نبود.

شاید این برداشت شود که چقدر قلب سیاهی دارم که شادی یک نفر من را ناراحت می کند، اما خب شادی او من را ناراحت می کند.


مرگ یک لبخند

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

من هر روز با توضیحات هیجان انگیزم برای دیگران خودم را، گول می‌زنم.

 وقتی آدمها از تنهاییم می‌پرسند لبخند می‌زنم و می‌گویم که به نیامدن‌ها عادت کرده‌ام، بعد دوباره لبخند می‌زنم و اینبار به دروغ خودم اما.

نمی‌دانم روزی چندبار در برابر سوال دیگران که آیا تنهایی خوب است پاسخ بله می‌دهم، اما اینکه بخواهی برایشان توضیح بدهی که تنهایی انتخاب تو نیست، اجبار توست، کار سختی است، تو نمی‌توانی به دیگران توضیح دهی که رازهایی داری مگو، غم‌هایی داری مگوتر.

آدمها ظاهر تو را می‌بینند، لب‌های همیشه خندان تو را می‌بینند، بعد یک روز یک اتفاق عجیب می‌افتد و زمانی که داری بلند بلند چیزی را برای رییست تعریف می‌کنی، سکوت می‌کنی و در صندلی عقب ماشین بغضت بی‌هوا می‌ترکد و او که سکوت تو را می‌بیند برمی‌گردد و می‌بیند دختر همیشه خندان اداره‌اش خیس از اشک است.

دختری که بلند بلند می‌خندد و در مسیر برای رییسش همیشه شعر می‌خواند و خیلی شاد است و در ظاهر غم‌ها به فلان جایش هم نیستند، بالاخره یکهو جایی که نباید می‌شکند و رییسش در سکوت برایش نارنگی پوست می‌گیرد.

حتما رییسش به کلمات فکر می‌کند، به کلمات پیش از وقوع گریه، تا بفهمد کدام کلمه این دختر را چنین ناکار کرده و هرگز نخواهد فهمید آن کلمه پیش از تولد شلیک کرده است.

 

تاریخ ننگین عشق

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

قطعا آیندگان از این برهه از تاریخ به عنوان دوران ننگین عشق یاد می کنند.

بس که آدمها تا میگویند عشق بوی گندی از یک جایشان می زند بیرون...

به نشانی شب

جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

تو را بوسیدم


به درازا کشید


شب شد


باید به خانه بازمی گشتم


قاب عکست نگرانم می شد...

مناجات

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

دلم می خواست خدا می آمد با من چایی، قهوه ای، چیزی می نوشید و وقتی گریه می کردم و می گفتم: زندگی با من چه بازی ها کرده، مثل دایی ( حوصله ندارم در مورد این شخص توضیح دهم) گوش می داد و می گفت: اصلا گُه توی زندگی.

دلم می خواست خدا حتی اگر بغلم نمی کرد، لااقل از آفرینش این دنیا اظهار پشیمانی می کرد، هر چند این عذرخواهیش شبیه مرتضوی ( خودتان کهریزک را سرچ کنید تا بفمید این یارو کی هست) بود.

یا ته تهش می گفت: تو لعنتی را نباید می آفریدم.


همین اعتراف آخر می توانست خیلی چیزها را تغییر دهد. این خیلی یعنی خودِ من.


راستی خدا، بیا کمی با هم روراست باشیم، نه ولش کن، چاییت را بنوش.


هیچ، هیچ، هیچ

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۲۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

دعا نرفتم

گزارشم را ننوشتم

و دروغ گفتم

نخوابیم

لعنتی، حتی نمردم

به مدت 4 ساعت و نیم گریه کردم

می توانستم بیشتر ادامه دهم

اما صاحبخانه مهربانم گند زد در رکورد زدنم

و بغلم کرد

و گفت حیف چشم هایم است

اما دروغ گفت

به کارهای عقب افتاده ام زل زدم

به خود عقب رفته ام

به دنیای به فاک رفته

و دوباره بغض...

مانیفستِ حزب ری را

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

به یک مانیفست شخصی فکر می کنم، راستش فکر که نه، تصمیمم را گرفته ام. می خواهم قدرت خودم را به دست بگیرم و برنامه ها و اهدافم را ارائه و آنها را دنبال کنم.

اولینش شاید تغییر آدرس همین خراب شده است که تصمیم به آباد کردنش گرفته ام. شاید باید یک پیشینه از شرایط این مدت خودم ارائه دهم. من از ابتدای خرداد دیگر برای هیچ کاری برنامه ریزی نکردم، شب ها با هیچ هدفی نخوابیدم و صبح ها با هیچ هدفی بیدار نشدم. کاغد یادداشت هایم که مدت ها بود به جای برنامه های روزانه و کاریم تبدیل به مینمال نویسی شده بود را به آغوش گرم و لزج سطل زباله سپردم و جانب احتیاط را رعایت کردم تا گریبان گیر پاکبان بیچاره نشود.

این تغییرات یک شبه نبود، یعنی من یک روز صبح به صورت کاملا ناگهانی همه چیز را به فاک ندادم، بلکه ماه ها این تغییرات درونم شکل گرفته بود، اول از قلبم شاید شروع شد و بعد پمپاژ خون گند کار را درآورد و این اپیدمی تمام سلول های مرا درگیر خودش کرد.

البته این تغییرات این بار از جایی دارد شروع می شود که کار را کمی سخت می کند، از مغزم جایی که خونش را قلب تامین می کند، می دانید که چه می خواهم بگویم؟ ندانید هم مهم نیست چون من باز لباس رزم پوشیده ام و می خواهم به نظرات و افکارهای اطرافم اهمیتی ندهم و یک تکانی به زندگیم بدهم حتی اگر نتیجه این تکان زمین لرزه ای، زلزله ای چیزی باشد و خودم را نابود کند.

من دانای کل نیستم و می خواهم در مورد این مانیفست از دوستانم کمک بگیرم، از آن ها خواهم پرسید و برنامه هایم را در این خانه جدید که تنها چند دقیقه است به آن اسباب کشی کرده ام خواهم نوشت. (آن ها را که می شود البته) خنده دار است که دارم جایی می نویسم که تنها خودم هستم و خودم. اما این خودم جدید است که الان متولد شده و باید بزرگش کنم.

گذشت

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

و عشق

ماضی شد

بدون هیچ استمراری...

تغییر

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۵۹ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

1- گفت: تو راست می گویی کاش می شد رفت یک شهر دور، یک جای خیلی خیلی دور.

پرسیدم: دور از چی؟ دور از کی؟

جوابم سوالم تنها یک کلمه بود: همه

حتما همه مان روزی به این فکر کرده ایم که باید برویم یک جای دور، یک جای دور از همه، اما "همه" ای وجود ندارد. این "همه" در حقیقت خود ما هستیم. دردی اگر هست در درون ماست، رنجی اگر هست در قلب ماست، غمی اگر هست ریشه در وجود ماست. "همه" ای وجود ندارد، "همه" خود ماییم، خودِ مایی که نمی توانیم از خودمان دور باشیم؛ نه می توان دور شد، نه می توان خوب شد، نه می توان ماند، نه می توان رفت، این سرنوشت تلخ آدمیست.


2- به همین راحتی خوردم زمین، شکستم و هزار تکه شدم، تکه های دردناکی که اگر به هم بچسبانی یک قیافه هزار تکه با لبخندی ناموزون درست می شود. شکستی که تهش می گویی به خودت کشیده می زنی که برای یک بار و همیشه تنفر را درونت روشن کن و حتی خودت را دوست ندار. نگذار این هزار تکه، هزار تکه دگر شود.



.....

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

سرد بودم


از دهانش


افتادم.