اتفاق می افتد
دیشب به عکس پروفایل مردی زل زدم که زمانی دیوانه اش بودم و جنون دوست داشتنش باعث شد خیلی چیزها را از دست بدهم، به یک عکس دونفره ی شاد نگاه می کردم و گریه می کردم، زنی خندان دست هایش را گرفته بود و او هم چشم هایش از شادی برق می زد، همان چشم هایی که من برایش شعر گفته بودم.
گریه هایم را کردم و رفتم جُک خواندم و سعی کردم بخندم، درست است که دیگر او را دوست ندارم، درست است که دلم نمی خواهد هرگز او را ببینم، او مرد خیانتکاری بود، مردی که زندگی اش را روی جنازه روح من ساخته بود، مردی که من را شکسته بود و گریه هایم از همین بود، اما اینکه نسبت به دیدن عکس شاد دونفره اش عکس العملی نشان ندهم از من ساخته نبود.
شاید این برداشت شود که چقدر قلب سیاهی دارم که شادی یک نفر من را ناراحت می کند، اما خب شادی او من را ناراحت می کند.