دلم می خواست خدا می آمد با من چایی، قهوه ای، چیزی می نوشید و وقتی گریه می کردم و می گفتم: زندگی با من چه بازی ها کرده، مثل دایی ( حوصله ندارم در مورد این شخص توضیح دهم) گوش می داد و می گفت: اصلا گُه توی زندگی.
دلم می خواست خدا حتی اگر بغلم نمی کرد، لااقل از آفرینش این دنیا اظهار پشیمانی می کرد، هر چند این عذرخواهیش شبیه مرتضوی ( خودتان کهریزک را سرچ کنید تا بفمید این یارو کی هست) بود.
یا ته تهش می گفت: تو لعنتی را نباید می آفریدم.
همین اعتراف آخر می توانست خیلی چیزها را تغییر دهد. این خیلی یعنی خودِ من.
راستی خدا، بیا کمی با هم روراست باشیم، نه ولش کن، چاییت را بنوش.
- ۹۵/۰۶/۲۵