نام سرخپوستی این روزهای من " آخرین شعله آتش" است.
چقدر آرام و در سکوت دارم می روم.
در یک زمانی بدون تصمیم قبلی ساکت میشوی و کم کم محو می شوی، فراموش می شوی.
تمام روز و شب هایم به نوشتن گزارش هایی در مورد آسیب های اجتماعی می گذرد. در مورد زنان خیابانی، کودکان کار، اعتیاد در سن پایین و...
آسیب های اجتماعی این روزها دردی افزوده بر آسیب های فردی ام، دردهایم هر روز زیادتر می شود و من راهی برای کم کردن این دردها پیدا نمی کنم.
توی ذهنم پر از تصمیم هایی است که نمی توانم در مورد آن ها با هیچکس صحبت کنم، فکرهای خیلی ترسناک
ذهنم خیلی آشفته است مثل همین نوشته هایم...
میان این همه اتفاق که فقط خودم می دانم و خودم، رفتم سراغ کسی که رهایش کرده بودم و حالا فکر می کنم این کار من بیشتر به او آسیب خواهد زد...
دوست دارم نگاهی سورآل به دنیا داشته باشم و فکر کنم معجزه ای در راه است، اما قرن معجزه ها تمام شده و باید این پایان را بپذیرم.