زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

نام سرخپوستی این روزهای من " آخرین شعله آتش" است.

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

چقدر آرام و در سکوت دارم می روم.

در یک زمانی بدون تصمیم قبلی ساکت میشوی و کم کم محو می شوی، فراموش می شوی.

تمام روز و شب هایم به نوشتن گزارش هایی در مورد آسیب های اجتماعی می گذرد. در مورد زنان خیابانی، کودکان کار، اعتیاد در سن پایین و...

آسیب های اجتماعی این روزها دردی افزوده بر آسیب های فردی ام، دردهایم هر روز زیادتر می شود و من راهی برای کم کردن این دردها پیدا نمی کنم.

توی ذهنم پر از تصمیم هایی است که نمی توانم در مورد آن ها با هیچکس صحبت کنم، فکرهای خیلی ترسناک

ذهنم خیلی آشفته است مثل همین نوشته هایم...

میان این همه اتفاق که فقط خودم می دانم و خودم، رفتم سراغ کسی که رهایش کرده بودم و حالا فکر می کنم این کار من بیشتر به او آسیب خواهد زد...

دوست دارم نگاهی سورآل به دنیا داشته باشم و فکر کنم معجزه ای در راه است، اما قرن معجزه ها تمام شده و باید این پایان را بپذیرم.


بلیطی برای خفتن

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

کاش اینجا را کسی بلد نبود یا لااقل شمایی که اینجا را می خوانید مرا نمی شناختید تا می توانستم در مورد موجوات مخوفی که این روزها زیر پوستم وول می خورند حرف بزنم.

یا از افکاری که دیگر زورم به کنترل کردنشان نمی رسد بگویم.

من توسط همین موجودات مخوف تسخیر شده ام، موجوداتی که فضایی نیستند، زیرزمینی هستند؛ از دنیایی تاریک و ترسناک آمده اند تا مرا با خودشان ببرند.

شاید این زن دیگر نیازی ندارد که به فررودگاه برود، شاید باید به ترن های زیرزمینی فکر کنم. هواپیماها نماد پروازند نه سقوط.

کفش های جفت

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

زنی که چمدان می بندد


یا خیلی خوشبخت است


یا خیلی بدبخت...

...

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

چند روزی هست که می آیم اینجا و به سکوتم ادامه می دهم...

فبای آلاء انا یکذب

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

سلام خدا

سلام خدای تمام قد مَرد با هزار و یک نامِ مردانه

راستش خدایا من مدتی است از این همه خصلت های مردانه در اطراف تو می ترسم، می ترسم جنسیت تو متمایل به مذکر باشد و البته که شواهد زیادی هم حول و حوش این فرضیه وجود دارد.

ببین خدایِ پر از نشانه های مردانه، تو مظهر قدرتی و من خوب می دانم که کسی که قدرت دارد چه کارها که نمی تواند انجام دهد و در پَسِ این کلمه -چه کارها- چقدر انرژی منفی و ترس برایم نهفته است.

ای خدایِ زیادی مرد بیا و مردانه اندکی زن باش و کمی جایم بنشین و بگذار قلبت شبیه قلبم باشد و مچاله شدنش را حس کن، بیا دست هایت را بگذار بر روی همین قسمت تپنده تنم، همین جایی که درد، آهنگش را مدتیست ناموزون کرده و ببین بندهء مذکرت چه بر سرش آورده است.

خدایا من از همان ابتدای آفرینش عصیانگر بودم و دلم در پی سیبی می رفت، من کاردستی دست های توام و تو خود می دانی که چه آفریدی اما تو ساخته دست های من نیستی، من هر چه از تو می دانم خود گفته ای، تو راستگویی و من نه.

من به اعتبار تو، به لطفاتت در پی این همه خصلتِ مردانه دارم برای زنده ماندنم دست و پا می زنم و وای بر روزی که تو خلف وعده کنی و دگر هیچ از من نماند که من از همین هیچ شدن می ترسم.

خدایا در این شب های قدر بیا یکسالم را به آرامش مقدر کن، به وعده به عهدهایت.

خدایا من ک ایستاده ام و جایی نرفته ام پس تو کمی برگرد به سمت من، کمی به عقب برگرد، به سمت همین بنده خسته و ناشکر

من به تو وکالت تام داده ام تا انتقامم را بستانی، اعتماد کرده ام و انصاف نیست تمایلت به سمت جبهه دشمنم.

من این شب های قدر چشمم به دست های توست که مقدر کنی.




آن ها برای لبخند تدارک دیده بودند

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری
فرار و ترک کردن گزینه روی میز این روزهای من است.
ترک کردن اینجا هم جزء برنامه عریض و طویل ترک کنندگانم بود اما...
رادیو بلاگی ها با تدارک دیدن یک لبخند، من را از ترک کردن اینجا پشیمان کردند.

رادیو بلاگی های عزیز بابت لبخند پَت و پهن ایجاد شده بر روی لبم از شما ممنونم.

...

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

من اتفاقی هستم که اشتباهی از دست خدا افتادم.

نجات دهنده جایی خوابش برده

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری


خانه ما درست روی خط استوا قرار داشت و هیچ زمین شناس و خبرنگار فضولی این را کشف نکرده بود، خط استوا همیشه گرم و لذت بخش بود حتی روزهایی که از دادگاه برمی گشتیم و می دانستیم که قرار است اتفاقات بدی بیفتد، ما زمستان های زیادی را پشت سر گذاشته بودیم و هر گاه سوزی به خانه مان رسیده بود همدیگر را به آغوش کشیده بودیم و آن سوز لعنتی گورش را گم کرده بود.

تا اینکه درست در فصل موزها و نارگیل ها، درست وسط فصل خرماپزان یک برف لعنتی، یک اتفاق که قرار بود لذت بخش ترین گرمای زندگیم باشد خانه ما را برداشت و به سرزمین نارنیا برد، آن هم وقتی که طلسم ملکه سرما بود و از آن روز تا بحال هیچ کس برای نجات ما نیامده و ما هم هر تکانی که به خودمان می دهیم بهمن است که به روی سرمان خراب می شود.

اینجا بوی نبودنم پیچیده...

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۱ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

خانه ام هر غروب مرا به گریه می انداخت ترکش کردم، محل کارم هر روز مرا به گریه می اندازد دارم ترکش می کنم.
اینستاگرام و واتساپ مرا به گریه می انداختند ترکشان کردم.
خانواده ام مرا به گریه می انداختند، ترکشان کردم.
بعضی دوستانم مرا به گریه می اندازند، تعدادی از آن ها را ترک کرده و مابقی هم به زودی ترک می کنم.
دارم خالی می شوم، خالی خالی...
می دانید حالا دیگر خودم هم خودم را به گریه می اندازم
باید خودم را هم ترک کنم؟

معجزه ی خاتم

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۴۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

تنِ من هزاره چندم است

که ظهور در آن اتفاق نمی افتد

و به وقتِ گُلِ نِی موکول می شود؟

به دنبال کدام مُنجی می گردی بَشَر جان؟

جهان در جغرافیای تپنده یک زن

پایان می گیرد

من یک زنم

و تو به تاریخ چشم هایِ من

در یک روز بارانی به بعثت رسیده ای

معجزه ات را وصال بگذار

تا دنیا را نجات دهی.

پ.ن: کمی شعر در چایی ات حل کرده ام تا شیرین شود.

پ.ن2: بدون ویرایش