1- گفت: تو راست می گویی کاش می شد رفت یک شهر دور، یک جای خیلی خیلی دور.
پرسیدم: دور از چی؟ دور از کی؟
جوابم سوالم تنها یک کلمه بود: همه
حتما همه مان روزی به این فکر کرده ایم که باید برویم یک جای دور، یک جای دور از همه، اما "همه" ای وجود ندارد. این "همه" در حقیقت خود ما هستیم. دردی اگر هست در درون ماست، رنجی اگر هست در قلب ماست، غمی اگر هست ریشه در وجود ماست. "همه" ای وجود ندارد، "همه" خود ماییم، خودِ مایی که نمی توانیم از خودمان دور باشیم؛ نه می توان دور شد، نه می توان خوب شد، نه می توان ماند، نه می توان رفت، این سرنوشت تلخ آدمیست.
2- به همین راحتی خوردم زمین، شکستم و هزار تکه شدم، تکه های دردناکی که اگر به هم بچسبانی یک قیافه هزار تکه با لبخندی ناموزون درست می شود. شکستی که تهش می گویی به خودت کشیده می زنی که برای یک بار و همیشه تنفر را درونت روشن کن و حتی خودت را دوست ندار. نگذار این هزار تکه، هزار تکه دگر شود.
- ۹۵/۰۶/۱۷