زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۱۷ مطلب با موضوع «مزرعه را ملخ ها اشغال کردند.» ثبت شده است

تقصیر خودمان بود

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

تقصیر نسلمان بود، تصیر مادرهایمان، مادرِ مادرهایمان...

آن ها یادمان داده بودند که زن چیست ولی ما بعدها از مردها عصبانی شدیم و داد زدیم که آن ها حق ما را خورده اند و مقام دوم انسانیت شده ایم و آن ها که ترسیده بودند دست به دامان قلب ها و اعتقاداتمان شدند و عده ای از ما هم رفتیم کنارشان و مهر تاییدی شدیم بر حرف هایشان. از آن گذشته وسط راه خودمان هم راه گم کردیم و همه چیز را در پنهان کردن موها و تنمان دیدیم و دست زدیم به هنجارشکنی باز هم عده ای از مردها آمدند در تیم ما که بله همینطور هست.

از بین ما زن های های به دنیا آمده در دهه شصت بود که سردرگم تر بودند، خسته از نسل مادرانشان، دخترهایی که تن نداده بودند به هر چیزی، نطفه شان در میان خمپاره ها شکل گرفته بودند، خیلی هاشان پدرهایشان فقط وقت کرده بودند که آنها را بسازند و برگرند میان آتش و خون و حالا بیشترشان جنگجو و آشفته بودند. نسلی خسته از نسل قبل که نسل بعد از خود را هم نمی توانستند بپذیرند. متفاوت بودیم در همه چیز، زندگی، عشق، رفتار و حتی مرگ...

یک آمار بگیرید می بینید خیلی هایمان با دست خودمان یقه مرگ را گرفتیم و بوسیدمش، با آتش، با قرص و.. آن هایی هم که ماندیم درون خودمان مردیم، دست به دامان تنها معجزه زمین یعنی عشق شدیم، اما عاقبت چه شد؟ معشوقه هایمان توزرد از آب درآمدند و ما فهمیدیم مردهای هم نسل ما نه سوخته بودند و نه درد کشیده بلکه خوشبخت بودند. دیگر نه زن بودن خوشحالمان می کرد و نه مرد بودن.

تقصیر خودمان بود، صبوری و نجابتمان را گاهی باید کنار می گذاشتیم و داد می زدیم و تف می انداختیم توی صورت خیلی ها، باید گاهی می کشیدیم توی گوش خیلی از زن های اطرافمان و می گفتیم همین رفتار توست که دارد زن بودنمان را به گند می کشد، باید داد می زدیم سر مردهایمان و می گفتیم لعنتی ها قلب های ما را سیاه نکنید.

سکوت کردیم و فریادهایمان بغض شد و این غده سرطانی کم کم ما را از پا درآورد.


پ.ن: من نمی خواهم ببخشم، نمی خواهم بزرگ باشم و رنج ببرم پس در کوچکی ام می مانم و رنج آرزو می کنم برای آنانی که حرمت قلب ها را نگه نمی دارند.


درد نام دیگر من است شاید

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری
نمی دانم از کی بود که شروع شد، فقط می دانم که تمامی ندارد هر وقت فکر می کنم تمام شده دوباره بر می گردد.
بله درد را می گویم. بعضا پیش آمده قصه دردناکی تمام شده و من گفته ام خب بالاخره تمام شد، اما وقتی که از تمام شدنش خیالم راحت شده، دویده باز آمده وسط زندگی ام و گند زده به همه چیز، اصلا نوع بدترش مثلا وسط یک قهقه از سر یک شادی قلبم فشرده شده و قطره اشکی بی دعوت نشسته روی گونه ام و یادم انداخته که درد نرفتنی ست، یک گوشه قایم می شود سر بزنگاه خودش را نشان می دهدو می گوید: که کور خواندی عمرا بگذارم یک قطره شادی از گلویت برود پایین.

سردرد لعنتی

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

درست یادم نیست سردردم از کی اینقدر شدت گرفت، فکر کنم صبح جمعه بود که ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم و هی هر روز بدتر شد و من پریشب نه از غم که از دردی که به سرم فشار می آورد ساعت ها گریه کردم و سردردم بیشتر شد...

همان روز جمعه بود که توی فرودگاه دختری کنارم نشسته بود و یکهو و بی هیچ حرفی گفت: کاش توی هواپیما کنار هم باشیم، من برگشتم و نگاهش کردم، گفت: آشفته بودم به شما نگاه کردم و آرام شدم، چطور این همه آرامید؟؟؟ من همان لحظه سردرد داشتم و از برگشتن به شیراز می ترسیدم و دلم میخواست پلیس شهر شیراز مرا ممنوع الورود کند و هیچ هواپیما و وسیله ی نقلیه دیگری به مقصد شیراز مرا سوار نکند، به آن دختر لبخند زدم. بعدش که خواستم نوشیدنی بخرم یک آقا پول نوشیدنیم را حساب کرد و در جواب چرای من فقط گفت: یک بانوی مهربان که لبخندش خشم آدم را از بین می برد را یک نوشیدنی مهمان کردم، از کربلا آمده بود و داشت میرفت مشهد...

بار اولم نبود این حرف ها را می شنیدم و تا دو هفته پیش که کسی غیرمستقیم گفته بود من رفتارم شبیه یک دختر مسلمان نیست اینکه دیدنم باعث آرامش دیگران می شد به من حس خوشبختی می داد، اما از آن روز حس غمگینانه ای دارم. پیام دادم به یک مردی که می دانستم رک و بی پرده صحبت می کند، که فلانی آیا من در رفتارم لوندی دارم؟ کلی شکلک خنده فرستاد که تو؟ پناه بر خدا؟ تو اصلا می دانی لوندی یعنی چه دختر؟

بعدش گفت: تو مهربانی، شیطان و آرامی، اصلا می دانی؟ تو نه فرشته ای نه شیطان، تو حوایی، پس از حرف این همه آدم نرنج...

همین موقع ها بود که دو بانوی مسن کنارم نشستند و به من مغز بادام دادند و کمی با من حرف زدند و یکی شان من را بوسید و گفت: کاش همسفر بودیم حتما خوش می گذشت، دست هر دوی آن ها را بوسیدم و رفتم و فکر کردم اصلا من تابحال سعی کرده ام که کاری کنم تا کسی مرا دوست بدارد؟

من حوا بودم، حوایی که دیگران دوستم داشتند و هیچکس تابحال به من نگفته بود که حالش را بد می کنم، کسی نگفته بود که دلش نمی خواهد دیگر مرا ببیند، کسی به من نگفته بود که نامردم و...

باید شاد و خوشبخت باشم از این همه حس خوب، اما من سردرد دارم و غمگینم و گاهی فکر می کنم در دنیا کسی نیست که من را دوست بدارد، این کسی معنای خاصی دارد، آدم ها وقتی می گویند کسی منظورشان همه ی آدمها نیست منظورشان یک نفر است که برای آن ها همه کس است.


بوی الرحمن دنیا بلند شده است.

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۳ نظر

دو روز تمام از درد ماهانه لعنتی به خودم پیچیده بودم، تازه آرام شده بودم که تلفنم زنگ خورد و دوستی که ماه ها بود از او خبری نداشتم با بغض سلام کرد، گفت حرف هایی هست که فقط می شود به تو گفت و با گریه شروع کرد به حرف هایی که مرا یارای شنیدنش نبود این طرف خط در بهت مانده بودم، هیچ کلمه ای برای دلداریش نداشتم و دوباره از درد درون خودم مچاله شدم و گریه کردم.

دو مرد در اداره ای با هم شرط می بندند که همه دخترها فاسدند مثلا همین خانم فلانی که چادر سر می اندازد و نمازش را اول وقت می خواند و تلفنش همیشه در دستش نیست، شرط می بندند که می خواهید این را ثابت کنیم؟ و یکی شان عاشق پیشه می شود، خرید گل ها و هدیه ها را آغاز می کند، تکست های عاشقانه اش را رو می کند و ماه ها تلاش می کند تا قلب دختر مهربان و محجوب را بلرزاند و وقتی قلب دختر بلرزد آن حیوان می تواند به همه ثابت کند صحت حرفش را.

دارم لحظه ای را تصور می کنم که دختر جمله "دوستت دارم" را با هزار دلهره و خجالت ارسال کرده و آن ها نشسته اند دور هم و به قشنگ ترین آیه خدا خندیده اند، و باورم نمی شود مردهایی که خود از رحِم یک زن حیات گرفته اند و از شیره وجود یک زن نوشیده اند، زن ها را وسیله سرگرمی خود قرار دهند.

فاجعه در مِنا نیست، فاجعه در فوج فوج کشته شدن مردم یمن و سوریه نیست، فاجعه بغل گوش ماست، فاجعه کمین کرده است برای دارایی های انسان ها و دارد زن ها را می بلعد.

داعشی ها و تکفیری ها می کشند و سر می بُرند اما مردتر از این دو مرد هستند، آیا نباید این دو حیوان را سنگسار کرد؟ آیا نباید ترسید که جهنم درست همینجاست؟ آیا بوی تعفن این قِسم آدم ها باعث پایان دنیا نمی شود؟ آیا اعتماد مرده در درون آن دختر روزی زنده می شود؟ آیا روح زخم خورده اش را کسی می تواند التیام بخشد؟

خدای من...

مُردنم گرفته است.

جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۵ نظر

بابا حرف هایش را زد و رفت داروخانه تا برای سوزش معده اش قرص بگیرد

و هیچ داروخانه ای قرصی برای سوزش چشم های من ندارد

بابا رفت

حرف هایش را زد و رفت

و من فهمیدم حتی روی دست های خدا هم باد کرده ام.

سرگیجه های مزمن

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

کلاس چهارم ابتدایی بودم توی ماه رمضان،تولد امام حسن مجتبی(ع)، توی مسجد محله مان در مسابقه ای برنده شدم و روحانی مسجد به من یک "کره زمین" هدیه داد.

هدیه ای که از گرفتنش خوشحال بودم، تمام لحظات می چرخاندمش و تمام دنیا را سیر می کردم...

کره را دوست داشتم،می چرخید، می چرخیدم..

الان ندارمش، یعنی سالهاست که دیگر ندارمش،او می چرخید، هیچ طوریش نمیشد،من می چرخیدم، دنیا می چرخید و سرم گیج می رفت.

یک جایی میان سرگیجه های چرخیدن ، هدیه ی ده سالگیم گم و گور شد و بعدش من همه زندگیم کره شدم و هی چرخیدم، زندگی ام سرگیجه گرفت و گم و گور شد، من بزرگ شدم و بیشتر چرخیدم،دوست داشتنی هایم سرگیجه گرفتند و گم و گور شدند،من چرخیدم آدم ها سرشان گیج رفت و گم و گور شدند،من چرخیدم باغچه مان سرش گیج رفت خشک شد،من چرخیدم لبخندهایم سرشان گیج رفت و بغض شدند، من چرخیدم ...

هنوز هم دارم می چرخم خدا بزرگتر هست اما نکند او هم سرش گیج برود و از زندگیم گم و گور شود؟؟؟


دیگر کره ها را دوست ندارم،اگر روزی کسی خواست برایم هدیه بخرد نقشه جهان را بخرد. تا هر گاه دلتنگ کسی یا چیزی شدم نقشه را تا کنم و به او برسم.

که کسی بیدار نیست...

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

چندین شب است که خواب می بینم: "مصدق" در سوییت دو متری اش زانو به بغل گرفته است و زار می زند...

سال ها پیش نیز شب های بسیاری خواب می دیدم که: "رجایی" در خانه ابدیش سخت می گرید...


کسی می داند که تعبیر خواب های من چیست؟؟؟