تقصیر خودمان بود
تقصیر نسلمان بود، تصیر مادرهایمان، مادرِ مادرهایمان...
آن ها یادمان داده بودند که زن چیست ولی ما بعدها از مردها عصبانی شدیم و داد زدیم که آن ها حق ما را خورده اند و مقام دوم انسانیت شده ایم و آن ها که ترسیده بودند دست به دامان قلب ها و اعتقاداتمان شدند و عده ای از ما هم رفتیم کنارشان و مهر تاییدی شدیم بر حرف هایشان. از آن گذشته وسط راه خودمان هم راه گم کردیم و همه چیز را در پنهان کردن موها و تنمان دیدیم و دست زدیم به هنجارشکنی باز هم عده ای از مردها آمدند در تیم ما که بله همینطور هست.
از بین ما زن های های به دنیا آمده در دهه شصت بود که سردرگم تر بودند، خسته از نسل مادرانشان، دخترهایی که تن نداده بودند به هر چیزی، نطفه شان در میان خمپاره ها شکل گرفته بودند، خیلی هاشان پدرهایشان فقط وقت کرده بودند که آنها را بسازند و برگرند میان آتش و خون و حالا بیشترشان جنگجو و آشفته بودند. نسلی خسته از نسل قبل که نسل بعد از خود را هم نمی توانستند بپذیرند. متفاوت بودیم در همه چیز، زندگی، عشق، رفتار و حتی مرگ...
یک آمار بگیرید می بینید خیلی هایمان با دست خودمان یقه مرگ را گرفتیم و بوسیدمش، با آتش، با قرص و.. آن هایی هم که ماندیم درون خودمان مردیم، دست به دامان تنها معجزه زمین یعنی عشق شدیم، اما عاقبت چه شد؟ معشوقه هایمان توزرد از آب درآمدند و ما فهمیدیم مردهای هم نسل ما نه سوخته بودند و نه درد کشیده بلکه خوشبخت بودند. دیگر نه زن بودن خوشحالمان می کرد و نه مرد بودن.
تقصیر خودمان بود، صبوری و نجابتمان را گاهی باید کنار می گذاشتیم و داد می زدیم و تف می انداختیم توی صورت خیلی ها، باید گاهی می کشیدیم توی گوش خیلی از زن های اطرافمان و می گفتیم همین رفتار توست که دارد زن بودنمان را به گند می کشد، باید داد می زدیم سر مردهایمان و می گفتیم لعنتی ها قلب های ما را سیاه نکنید.
سکوت کردیم و فریادهایمان بغض شد و این غده سرطانی کم کم ما را از پا درآورد.
پ.ن: من نمی خواهم ببخشم، نمی خواهم بزرگ باشم و رنج ببرم پس در کوچکی ام می مانم و رنج آرزو می کنم برای آنانی که حرمت قلب ها را نگه نمی دارند.