زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۷ مطلب با موضوع «می بینی جانِ جانا؟» ثبت شده است

پایان دومین ماه از پاییز

شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

فکر کنم پر آرامش‌ترین نقطه زندگی‌ام همینجایی باشد که ایستاده‌ام. بدون هیچ تعلق خاطری، بی هیچ دلهره‌ای برای به دست آوردن و پریشان خاطری برای از دست دادن.

روزهای زیادی است که دلتنگ هیچ کس نیستم. نگران کسی نیستم. قلبم از عشق یا درد مچاله نمی‌شود، رنجی هم اگر هست از قلبم نیست از دردهای زندگی است که ربطش به قلبم به نسبت‌ها می‌رسد نه رابطه‌ها.

دیگر خنجر آدم‌ها قلبم را زخمی نمی‌کند، دیگر چشم‌ها یا عطر آشنایی پرتم نمی‌کند میان خاطرات سال‌های دور و نزدیک.

حالا بدون خرد شدن و رنج بردن می‌توانم در خیابان‌های پر از خاطره قدم بزنم، حالا باران که ببارد برایم یک اتفاق طبیعی محیط زیستی است و چشم‌هایم دچار سوزش نمی‌شود.

روزی فکر می‌کردم اگر به چنین نقطه‌ای برسم به پایان رسیده‌ام اما الان که در این نقطه‌ام فکر می‌کنم زندگی تازه آغاز گردیده است.

تقویم‌ها تا همین روزهای نه چندان دور برایم حکم برگه محکومیتم را داشتند، اسفندها مرا به دار می‌آویختند و مردی از سلاله پاییز می‌آمد نجاتم می‌داد و در یکی از روزهای گرم شهریور کارم به خودسوزی می‌رسید.

اما حالا نه بهار رقص‌کنان خبر دوباره آمدنم را می‌دهد و نه امیدی به رنگارنگی پاییز مرا به شدت غمگین می‌کند. همه چیز با بی‌هیاهویی در حال گذر است. درست مثل خودم که به زودی می‌گذرم، می‌روم و روزی از ذهن تمام آدمیان پاک می‌شوم.


پ.ن:

شما چند نفر چرا به این خانه بی نور همچنان سر می زنید؟

ریشه

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۸ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

می‌گفت: می‌دونی چرا پاییزو دوست دارم؟ فصل رها شدن و رسیدنه، برگا همه چیزو رها می‌کنند تا به ریشه برسند، برگا واسه رسیدن می‌میرند.

بعد نگام می‌کرد و آروم می‌گفت: دوست دارم مثل برگا قشنگ بمیرم. دوست دارم توی راه رسیدن به ریشه بمیرم.

اخم می‌کردم و زل می‌زدم به جایی که صورتش رو نبینم. می‌زد زیر خنده و می‌گفت: هی ریشه اخم قشنگِ من، اخم نکن، چال لپت تو چاله چوله های اخم گم میشه ها...

با یه لبخند مضحک زورکی شروع می‌کردم به قدم زدن، پشت سرم راه میفتاد، هیچوقت شونه به شونه من راه نیمد، می‌گفت می‌خوام قدماتو ازبَر کنم واسه پاییز آخرالزمان. نگفت منظورش کدوم پاییزه..

و حالا پاییز آخرالزمان رسیده، من همیشه جلوتر راه رفتم، قدماشو ازبَر نکردم، پاییز رسیده و من از سرما، پیش از رسیدن به ریشه‌ها با مرگ قدم خواهم زد.

 

 

مرگ یک لبخند

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

من هر روز با توضیحات هیجان انگیزم برای دیگران خودم را، گول می‌زنم.

 وقتی آدمها از تنهاییم می‌پرسند لبخند می‌زنم و می‌گویم که به نیامدن‌ها عادت کرده‌ام، بعد دوباره لبخند می‌زنم و اینبار به دروغ خودم اما.

نمی‌دانم روزی چندبار در برابر سوال دیگران که آیا تنهایی خوب است پاسخ بله می‌دهم، اما اینکه بخواهی برایشان توضیح بدهی که تنهایی انتخاب تو نیست، اجبار توست، کار سختی است، تو نمی‌توانی به دیگران توضیح دهی که رازهایی داری مگو، غم‌هایی داری مگوتر.

آدمها ظاهر تو را می‌بینند، لب‌های همیشه خندان تو را می‌بینند، بعد یک روز یک اتفاق عجیب می‌افتد و زمانی که داری بلند بلند چیزی را برای رییست تعریف می‌کنی، سکوت می‌کنی و در صندلی عقب ماشین بغضت بی‌هوا می‌ترکد و او که سکوت تو را می‌بیند برمی‌گردد و می‌بیند دختر همیشه خندان اداره‌اش خیس از اشک است.

دختری که بلند بلند می‌خندد و در مسیر برای رییسش همیشه شعر می‌خواند و خیلی شاد است و در ظاهر غم‌ها به فلان جایش هم نیستند، بالاخره یکهو جایی که نباید می‌شکند و رییسش در سکوت برایش نارنگی پوست می‌گیرد.

حتما رییسش به کلمات فکر می‌کند، به کلمات پیش از وقوع گریه، تا بفهمد کدام کلمه این دختر را چنین ناکار کرده و هرگز نخواهد فهمید آن کلمه پیش از تولد شلیک کرده است.

 

نام سرخپوستی این روزهای من " آخرین شعله آتش" است.

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

چقدر آرام و در سکوت دارم می روم.

در یک زمانی بدون تصمیم قبلی ساکت میشوی و کم کم محو می شوی، فراموش می شوی.

تمام روز و شب هایم به نوشتن گزارش هایی در مورد آسیب های اجتماعی می گذرد. در مورد زنان خیابانی، کودکان کار، اعتیاد در سن پایین و...

آسیب های اجتماعی این روزها دردی افزوده بر آسیب های فردی ام، دردهایم هر روز زیادتر می شود و من راهی برای کم کردن این دردها پیدا نمی کنم.

توی ذهنم پر از تصمیم هایی است که نمی توانم در مورد آن ها با هیچکس صحبت کنم، فکرهای خیلی ترسناک

ذهنم خیلی آشفته است مثل همین نوشته هایم...

میان این همه اتفاق که فقط خودم می دانم و خودم، رفتم سراغ کسی که رهایش کرده بودم و حالا فکر می کنم این کار من بیشتر به او آسیب خواهد زد...

دوست دارم نگاهی سورآل به دنیا داشته باشم و فکر کنم معجزه ای در راه است، اما قرن معجزه ها تمام شده و باید این پایان را بپذیرم.


کفش های جفت

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

زنی که چمدان می بندد


یا خیلی خوشبخت است


یا خیلی بدبخت...

اینجا بوی نبودنم پیچیده...

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۱ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

خانه ام هر غروب مرا به گریه می انداخت ترکش کردم، محل کارم هر روز مرا به گریه می اندازد دارم ترکش می کنم.
اینستاگرام و واتساپ مرا به گریه می انداختند ترکشان کردم.
خانواده ام مرا به گریه می انداختند، ترکشان کردم.
بعضی دوستانم مرا به گریه می اندازند، تعدادی از آن ها را ترک کرده و مابقی هم به زودی ترک می کنم.
دارم خالی می شوم، خالی خالی...
می دانید حالا دیگر خودم هم خودم را به گریه می اندازم
باید خودم را هم ترک کنم؟

نگذار شجاع شوم

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۱ نظر

بیا و کمکم کن که ترسو شوم.

نه، برو و نگذار که شجاع شوم، برو و نگذار با بودنت بر ترس هایم غلبه کنم.

چند روز که غیبم می زند لطفا دلشوره ام را نگیر.

سرما که می خورم و این سردرد لعنتی که به سراغم می آید نگرانم نشو.

من از مهربانیت می ترسم،می ترسم مهربانیت ترسم هایم را شکست دهد و شجاع شوم. به همین اشک هایم قسم من بودنت را نمی خوانم، بودنت مرا شجاع می کند، من شجاع بودنم را نمی خوام، شجاع شدن مرا می ترساند.

می دانی؟ زن نباید شجاع باشد، زن باید بترسد، هر لحظه، از هر چیزی...

حالم را نپرس، وقتی غمگینم برای شاد شدنم تلاش نکن، اشکم که می ریزد آشفته نشو،برای دیدنم به دنبال بهانه نگرد و... تمام این ها مرا شجاع می کند و من مثل سگ از شجاع بودن می ترسم.

زن که نباید شجاع باشد، زن باید بترسد.

زن های شجاع یکهو، یک جا، بی مقدمه بر اثر جراحتِ یک اخمِ ساده به فجیح ترین شکل ممکن می میرند.