میگفت: میدونی چرا پاییزو دوست دارم؟ فصل رها شدن و رسیدنه، برگا همه چیزو رها میکنند تا به ریشه برسند، برگا واسه رسیدن میمیرند.
بعد نگام میکرد و آروم میگفت: دوست دارم مثل برگا قشنگ بمیرم. دوست دارم توی راه رسیدن به ریشه بمیرم.
اخم میکردم و زل میزدم به جایی که صورتش رو نبینم. میزد زیر خنده و میگفت: هی ریشه اخم قشنگِ من، اخم نکن، چال لپت تو چاله چوله های اخم گم میشه ها...
با یه لبخند مضحک زورکی شروع میکردم به قدم زدن، پشت سرم راه میفتاد، هیچوقت شونه به شونه من راه نیمد، میگفت میخوام قدماتو ازبَر کنم واسه پاییز آخرالزمان. نگفت منظورش کدوم پاییزه..
و حالا پاییز آخرالزمان رسیده، من همیشه جلوتر راه رفتم، قدماشو ازبَر نکردم، پاییز رسیده و من از سرما، پیش از رسیدن به ریشهها با مرگ قدم خواهم زد.
- ۹۶/۰۷/۱۲