سرگیجه های مزمن
کلاس چهارم ابتدایی بودم توی ماه رمضان،تولد امام حسن مجتبی(ع)، توی مسجد محله مان در مسابقه ای برنده شدم و روحانی مسجد به من یک "کره زمین" هدیه داد.
هدیه ای که از گرفتنش خوشحال بودم، تمام لحظات می چرخاندمش و تمام دنیا را سیر می کردم...
کره را دوست داشتم،می چرخید، می چرخیدم..
الان ندارمش، یعنی سالهاست که دیگر ندارمش،او می چرخید، هیچ طوریش نمیشد،من می چرخیدم، دنیا می چرخید و سرم گیج می رفت.
یک جایی میان سرگیجه های چرخیدن ، هدیه ی ده سالگیم گم و گور شد و بعدش من همه زندگیم کره شدم و هی چرخیدم، زندگی ام سرگیجه گرفت و گم و گور شد، من بزرگ شدم و بیشتر چرخیدم،دوست داشتنی هایم سرگیجه گرفتند و گم و گور شدند،من چرخیدم آدم ها سرشان گیج رفت و گم و گور شدند،من چرخیدم باغچه مان سرش گیج رفت خشک شد،من چرخیدم لبخندهایم سرشان گیج رفت و بغض شدند، من چرخیدم ...
هنوز هم دارم می چرخم خدا بزرگتر هست اما نکند او هم سرش گیج برود و از زندگیم گم و گور شود؟؟؟
دیگر کره ها را دوست ندارم،اگر روزی کسی خواست برایم هدیه بخرد نقشه جهان را بخرد. تا هر گاه دلتنگ کسی یا چیزی شدم نقشه را تا کنم و به او برسم.
- ۹۴/۰۵/۱۵