زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

مناجات

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

دلم می خواست خدا می آمد با من چایی، قهوه ای، چیزی می نوشید و وقتی گریه می کردم و می گفتم: زندگی با من چه بازی ها کرده، مثل دایی ( حوصله ندارم در مورد این شخص توضیح دهم) گوش می داد و می گفت: اصلا گُه توی زندگی.

دلم می خواست خدا حتی اگر بغلم نمی کرد، لااقل از آفرینش این دنیا اظهار پشیمانی می کرد، هر چند این عذرخواهیش شبیه مرتضوی ( خودتان کهریزک را سرچ کنید تا بفمید این یارو کی هست) بود.

یا ته تهش می گفت: تو لعنتی را نباید می آفریدم.


همین اعتراف آخر می توانست خیلی چیزها را تغییر دهد. این خیلی یعنی خودِ من.


راستی خدا، بیا کمی با هم روراست باشیم، نه ولش کن، چاییت را بنوش.


هیچ، هیچ، هیچ

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۲۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

دعا نرفتم

گزارشم را ننوشتم

و دروغ گفتم

نخوابیم

لعنتی، حتی نمردم

به مدت 4 ساعت و نیم گریه کردم

می توانستم بیشتر ادامه دهم

اما صاحبخانه مهربانم گند زد در رکورد زدنم

و بغلم کرد

و گفت حیف چشم هایم است

اما دروغ گفت

به کارهای عقب افتاده ام زل زدم

به خود عقب رفته ام

به دنیای به فاک رفته

و دوباره بغض...

مانیفستِ حزب ری را

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

به یک مانیفست شخصی فکر می کنم، راستش فکر که نه، تصمیمم را گرفته ام. می خواهم قدرت خودم را به دست بگیرم و برنامه ها و اهدافم را ارائه و آنها را دنبال کنم.

اولینش شاید تغییر آدرس همین خراب شده است که تصمیم به آباد کردنش گرفته ام. شاید باید یک پیشینه از شرایط این مدت خودم ارائه دهم. من از ابتدای خرداد دیگر برای هیچ کاری برنامه ریزی نکردم، شب ها با هیچ هدفی نخوابیدم و صبح ها با هیچ هدفی بیدار نشدم. کاغد یادداشت هایم که مدت ها بود به جای برنامه های روزانه و کاریم تبدیل به مینمال نویسی شده بود را به آغوش گرم و لزج سطل زباله سپردم و جانب احتیاط را رعایت کردم تا گریبان گیر پاکبان بیچاره نشود.

این تغییرات یک شبه نبود، یعنی من یک روز صبح به صورت کاملا ناگهانی همه چیز را به فاک ندادم، بلکه ماه ها این تغییرات درونم شکل گرفته بود، اول از قلبم شاید شروع شد و بعد پمپاژ خون گند کار را درآورد و این اپیدمی تمام سلول های مرا درگیر خودش کرد.

البته این تغییرات این بار از جایی دارد شروع می شود که کار را کمی سخت می کند، از مغزم جایی که خونش را قلب تامین می کند، می دانید که چه می خواهم بگویم؟ ندانید هم مهم نیست چون من باز لباس رزم پوشیده ام و می خواهم به نظرات و افکارهای اطرافم اهمیتی ندهم و یک تکانی به زندگیم بدهم حتی اگر نتیجه این تکان زمین لرزه ای، زلزله ای چیزی باشد و خودم را نابود کند.

من دانای کل نیستم و می خواهم در مورد این مانیفست از دوستانم کمک بگیرم، از آن ها خواهم پرسید و برنامه هایم را در این خانه جدید که تنها چند دقیقه است به آن اسباب کشی کرده ام خواهم نوشت. (آن ها را که می شود البته) خنده دار است که دارم جایی می نویسم که تنها خودم هستم و خودم. اما این خودم جدید است که الان متولد شده و باید بزرگش کنم.

گذشت

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

و عشق

ماضی شد

بدون هیچ استمراری...

تغییر

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۵۹ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

1- گفت: تو راست می گویی کاش می شد رفت یک شهر دور، یک جای خیلی خیلی دور.

پرسیدم: دور از چی؟ دور از کی؟

جوابم سوالم تنها یک کلمه بود: همه

حتما همه مان روزی به این فکر کرده ایم که باید برویم یک جای دور، یک جای دور از همه، اما "همه" ای وجود ندارد. این "همه" در حقیقت خود ما هستیم. دردی اگر هست در درون ماست، رنجی اگر هست در قلب ماست، غمی اگر هست ریشه در وجود ماست. "همه" ای وجود ندارد، "همه" خود ماییم، خودِ مایی که نمی توانیم از خودمان دور باشیم؛ نه می توان دور شد، نه می توان خوب شد، نه می توان ماند، نه می توان رفت، این سرنوشت تلخ آدمیست.


2- به همین راحتی خوردم زمین، شکستم و هزار تکه شدم، تکه های دردناکی که اگر به هم بچسبانی یک قیافه هزار تکه با لبخندی ناموزون درست می شود. شکستی که تهش می گویی به خودت کشیده می زنی که برای یک بار و همیشه تنفر را درونت روشن کن و حتی خودت را دوست ندار. نگذار این هزار تکه، هزار تکه دگر شود.



.....

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

سرد بودم


از دهانش


افتادم.

نام سرخپوستی این روزهای من " آخرین شعله آتش" است.

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

چقدر آرام و در سکوت دارم می روم.

در یک زمانی بدون تصمیم قبلی ساکت میشوی و کم کم محو می شوی، فراموش می شوی.

تمام روز و شب هایم به نوشتن گزارش هایی در مورد آسیب های اجتماعی می گذرد. در مورد زنان خیابانی، کودکان کار، اعتیاد در سن پایین و...

آسیب های اجتماعی این روزها دردی افزوده بر آسیب های فردی ام، دردهایم هر روز زیادتر می شود و من راهی برای کم کردن این دردها پیدا نمی کنم.

توی ذهنم پر از تصمیم هایی است که نمی توانم در مورد آن ها با هیچکس صحبت کنم، فکرهای خیلی ترسناک

ذهنم خیلی آشفته است مثل همین نوشته هایم...

میان این همه اتفاق که فقط خودم می دانم و خودم، رفتم سراغ کسی که رهایش کرده بودم و حالا فکر می کنم این کار من بیشتر به او آسیب خواهد زد...

دوست دارم نگاهی سورآل به دنیا داشته باشم و فکر کنم معجزه ای در راه است، اما قرن معجزه ها تمام شده و باید این پایان را بپذیرم.