بیایید برویم خدا را برگردانیم
اولش باورم نمی شد که خدای با آن بزرگی خسته شده باشد، همیشه همینطور است، اول عصبانیت می آید، خشم می آید و در آخر خستگی می آید، خدا هم روزهایی خشمگین شده بود و جهنم را ساخته بود و حالا خسته شده بود و رفته بود.
من دنبالش گشتم دیوانه وار، درست وقتی که کسی یک ساعت التماسم کرده بود که برای آخرین بار سوار ماشینش شوم و من فرار کرده بودم و نزدیک بود زیر چرخ های یک ماشین دیگر له شوم، صدایش زدم نبود.
دویده بودم تا از آن همه نامردی فرار کنم و هی اسمش را صدا زدم نبود، قبل تر فکر می کردم رفته مسافرت و همین روزها برمی گردد اما آدم های زیادی رفتند خانه اش و زیر دست و پای نبودنش مُردند، تمام کوچه را دویدم و به دیواره های باغ مشت زدم و خدا برنگشت، سربالایی کوچه را زمین خوردم و برگ های پاییزی ریخته بر زمین پچ پچ کردند بیچاره نمی داند که خدا رفته است و من زار زدم که چرا مرا با خود نبرده است؟ من که جز او کسی را نداشتم. به خانه رسیدم، سجاده پهن کردم و ضجه زدم که حداقل برگرد و مرا با خود ببر