قرار گذاشته بودیم اولین باران امسال را با هم باشیم، آسمان شیراز باریده بود و من نبودم که با تو قدم بزنم و چشمان خیست بی من در اولین باران امسال خیس تر شده بود.
امروز باز آسمان شیراز بارید و تو خواستی که با هم خیس شویم در زیر بارانی که همه دوستش دارند، اما کمند کسانی که با او دوست باشند، باران می بارید و ما خیابان ارم را قدم می زدیم و از درختان می خواستیم که ما را به حافظه شان بسپارند، برایم یاس چیدی از بوته گلی که داشت از روی دیواری ما را می پایید، باد یاس مرا برد اما بویش روی احساسم جا ماند.
من با هیچ مردی زیر باران قدم نزده بودم، خیس شده بودیم و باران با ما مهربان بود و شاعرانه می بارد و بر صورتمان شلاق نمی زد، خیس شده بودیم و خندیده بودیم، خیس شده بودیم و تفاوت هایمان بیشتر مشخص شده بود اما بیشتر بهم علاقمند شده بودیم، کفش های هیچکداممان کفش های روز بارانی نبود اما می توانستیم بی کفش تمام ارم را قدم بزنیم و هی حال دلمان بهتر شود.
توی ترافیک پل باغ صفا مانده بودیم، ترافیک ها مهربانند، ترافیک ها آدمها را چند لحظه بیشتر کنار هم نگه می دارند و ترافیک پل باغ صفا مرا بیشتر کنار تو نگه می داشت، حالا چه فرقی می کرد که به من اخم کرده باشی و من بخواهم از قطرات باران عکس بگیرم و وانمود کنم که اخمت دیوانه کننده نیست.
خداحافظی کردیم و نشد که برایت طولانی دست تکان دهم، بعدش تو زنگ زدی تا حتی الکی قهر نباشیم.
من تمام این کلمات را خیس نوشتم و فقط تو می دانی که چرا این کلمات لعنتی اینقدر خیسند.
_ سورا؟ به چی فکر می کنی؟
+ به اینکه "دوست داشتن" هم روزی تموم میشه
_ اینجوری فکر می کنی؟
+ نمیدونم، فکر کنم هر کسی یه روزی، یه نفر رو اونقدر دوست میداره، که تمام دوست داشتنش، تموم میشه، نه فقط "دوست داشتن"، گمونم همه حس ها همینطورن...
.
.
.
_ چرا باز ساکت شدی؟
+ دارم تعداد حسایی که درونم تموم شدن و مُردن رو میشمارم...
* سری کانورسیشن های من و تو (پارت دوم)
درست یادم نیست کِی بود، فقط یادم هست اواخر سال قبل بود، روزهایی ک داشتم میجنگیدم، روزهای پر بغضی ک میان راهروهای دادگاه به چشم هایم می گفتم،:بگذارید همه چیز که حل شد بعد ببارید...
بعد از یک روزخسته کننده باید ساعت ها توی اتوبوس می نشستم، تو پیام میدادی، نمیدانم اصلا بحثمان چه بود که رسید به کودکی هایمان...
من گفتم دوبار از پدرم کتک خوردم، یک بار در هفت سالگی و یکبار در دوازده سالگی، تو گفته بودی چه پدر بی رحمی، من گفته بودم در دوازده سالگی از خانه فرار کرده بودم و نیمه شب ک ترسیده بودم به یک آشنا پناه برده بودم و پدرم آنجا بوده و محکم ترین سیلی دنیارا به من زده و من بعد از آن دیگر از هیچ چیز فرار نکردم...
تو باز گفته بودی چطور دلش آمده، چه جنایتی کرده..
بارها پیش من اعتراف کرده بودی که سومین دهه زندگیت دارد تمام می شود و هنوز پدرت اجازه هیچ تصمیمی را به تو نمی دهد، سالهاست کار می کنی و هنوز حق نداری پول هایت را خرج خودت کنی و مایحتاجت یا دوست داشتنی هایت را بدون دخالتش بخری...
و من تمام زندگی ام پدرم هیچ گاه روبه رویم نایستاده بود، شاید همراهیم نکرده بود اما مانعی هم برایم نبوده در هیچ برهه ای.
آن روز خیلی به مفهوم جنایت فکر کردم، که پدر تو جنایت می کند یا پدر من به خاطر سیلی به دخترش جنایت کرده است.
من دختری خودساخته و مستقل بودم که خیلی از جاهای این دنیارا بدون مخالفت کسی رفته بودم و حتی مورد پرسش پدرم قرار نگرفته بودم و دوستان از جنس مخالفم را هم خانواده ام می شناختند و همیشه سعی کرده بودم اعتماد خانواده ام را لجن دار نکنم.
و تو دچار بیماری پنهان کردن همه چیز از خانواده ات بودی، تو دل آدم ها را بخاطر ترس از پدرت میشکستی، تو شخصی بودی که احترام را در اطاعت می دیدی و من احترام را در احسان...
ما تفاوت های زیادی با هم داشتیم
* از سری کانورسیشن های من و تو(قسمت اول)
** به دنبال مخاطب خاص در نوشته های من نباشید.
*** تابستان فصل مورد علاقه ام نیست، چرا که زمستان بیشتر به زندگیم شباهت دارد.
**** مدتیست فکر می کنم نسل معجزه منقرض شده است، و نجات دهنده مسیرش را به کره ای دیگر تغییر داده است.