درست یادم نیست کِی بود، فقط یادم هست اواخر سال قبل بود، روزهایی ک داشتم میجنگیدم، روزهای پر بغضی ک میان راهروهای دادگاه به چشم هایم می گفتم،:بگذارید همه چیز که حل شد بعد ببارید...
بعد از یک روزخسته کننده باید ساعت ها توی اتوبوس می نشستم، تو پیام میدادی، نمیدانم اصلا بحثمان چه بود که رسید به کودکی هایمان...
من گفتم دوبار از پدرم کتک خوردم، یک بار در هفت سالگی و یکبار در دوازده سالگی، تو گفته بودی چه پدر بی رحمی، من گفته بودم در دوازده سالگی از خانه فرار کرده بودم و نیمه شب ک ترسیده بودم به یک آشنا پناه برده بودم و پدرم آنجا بوده و محکم ترین سیلی دنیارا به من زده و من بعد از آن دیگر از هیچ چیز فرار نکردم...
تو باز گفته بودی چطور دلش آمده، چه جنایتی کرده..
بارها پیش من اعتراف کرده بودی که سومین دهه زندگیت دارد تمام می شود و هنوز پدرت اجازه هیچ تصمیمی را به تو نمی دهد، سالهاست کار می کنی و هنوز حق نداری پول هایت را خرج خودت کنی و مایحتاجت یا دوست داشتنی هایت را بدون دخالتش بخری...
و من تمام زندگی ام پدرم هیچ گاه روبه رویم نایستاده بود، شاید همراهیم نکرده بود اما مانعی هم برایم نبوده در هیچ برهه ای.
آن روز خیلی به مفهوم جنایت فکر کردم، که پدر تو جنایت می کند یا پدر من به خاطر سیلی به دخترش جنایت کرده است.
من دختری خودساخته و مستقل بودم که خیلی از جاهای این دنیارا بدون مخالفت کسی رفته بودم و حتی مورد پرسش پدرم قرار نگرفته بودم و دوستان از جنس مخالفم را هم خانواده ام می شناختند و همیشه سعی کرده بودم اعتماد خانواده ام را لجن دار نکنم.
و تو دچار بیماری پنهان کردن همه چیز از خانواده ات بودی، تو دل آدم ها را بخاطر ترس از پدرت میشکستی، تو شخصی بودی که احترام را در اطاعت می دیدی و من احترام را در احسان...
ما تفاوت های زیادی با هم داشتیم
* از سری کانورسیشن های من و تو(قسمت اول)
** به دنبال مخاطب خاص در نوشته های من نباشید.
*** تابستان فصل مورد علاقه ام نیست، چرا که زمستان بیشتر به زندگیم شباهت دارد.
**** مدتیست فکر می کنم نسل معجزه منقرض شده است، و نجات دهنده مسیرش را به کره ای دیگر تغییر داده است.
- ۹۴/۰۵/۱۰
تفاوت ها خیلی جاها از هر احساسی پررنگ تر و قوی ترن. مثل تفاوت توی نوع زندگی و یا حتی معنی کردن ِ کلمات...