زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۱۸ مطلب با موضوع «در کوچه صدای پا می آید.» ثبت شده است

زندگی جای دیگری است

يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۱۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

در 48 ساعت گذشته برای تمام غم‌های زندگی‌ام گریه کرده‌ام، حتی برای آن غم‌های قدیمی و از یاد رفته مثل غم و رنجی تازه ضجه زده‌ام و صدایم گرفته است.

بابا صبح زنگ زد، حالم را پرسید و بعدش سه دقیقه فقط سکوت کردیم تا من گفتم خداحافظ.

به عقب نگاه می‌کنم، به تمام اتفاقات افتاده، حالا با فاصله به آن اتفاقات نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم آیا می توانستم آنها را جور دیگری رقم بزنم؟ می‌بینم هنوز هم چاره‌ای جز آن راه‌هایی که رفته‌ام، نیست، هنوز هم اگر زندگی‌ام هزاران بار تکرار شود من باید همان تصمیم‌ها را بگیرم و کسی نیست بگوید چطور پشیمانی بعد از ناچاری را می‌توان درمان کرد.

بخش عاطفی زندگی‌ام مثل تمام بخش‌های زندگی‌ام دردناک است و گره خورده به بند بند دردهای دیگر، عجیب است، آدم‌هایی با غم‌های ساده و دم دستی وارد زندگی‌ام شدند و فکر می‌کردند که چقدر زندگی دردناکی دارند و چه خوب که حالا کنار دختری هستند شاد و همیشه نیشش تا بناگوش باز.

کمی بعد می‌فهمیدند که نه پشت این خنده‌ها هیولای غم و رنج کمین کرده و اولین بهانه را پیدا می کردند تا جایی که می‌توانند فرار کنند و با همان غم بی‌کیفیت و خنده‌دارشان کنار بیایند.

عجیب‌تر این است که من هربار با اینکه می‌دانم قرار است غمم بزرگتر شود اما با حوصله و مهربانی بر غم و رنج آدمها مرهم می‌گذارم، از آنها تیمار می‌کنم و بعد آنها را به دشت سرسبز زندگی باز می‌گردانم.

سه دهه را پشت سر گذاشته‌ام و سه قرن زندگی کرده‌ام، زمانش رسیده جای دیگری را برای زندگی انتخاب کنم، دنیای دیگری را.  

و عشق مشکل بود

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۲ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

می تواند تا ابد عاشقم باشد

و این اتفاق غمگینانه ای است.

عشقی در درونش ریشه دوانده که هیچگاه او را ترک نمی کند. او همان کسی است که من می دانم حتی سالیان بعد، لحظه ای که در کنار زنی دیگر و فرزندانش در حال ترک کردن دنیاست فقط به من فکر خواهد کرد و اینکه چرا هنگام خداحافظی آنجا نیستم که دستانش را بفشارم و گرمای دستم او را به زندگی بازگرداند.

او کسی است که من هر گاه در زندگی کم بیاورم یادم می آید فلانی در یک جایی از دنیا دارد به من فکر می کند، که من در میانه تمام مشغله هایش لیز می خورم در ذهنش و قلبش را فشار می دهم.

من مدت هاست از حجم عشقی که در چشمانش می خوانم دلم می سوزد و هر بار برای آن همه عشق پاک می میرم.

رفیق جان ببخش که از تمام دنیا دلت را به کسی بستی که تمام عاشقانه هایت در پس خنده و شوخی می گرید.

کاش بلد بودم خودم را از ذهنت و قلبت پاک کنم.

لبخند بعید خدا

شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

من قسمت غمگین سمت چپ قلب خدا بودم و تو قسمت سمت راست ذهن زیبای او، من از همان قسمتی می‌آمدم که به ابلیس تخت و مقام داده بود و تو از سمتی که آدم را از بهشت به زمین رانده بود و ابلیس را از همه جا.

قرار گرفتن ما در یک مسیر ناممکن‌ترین احتمال آفرینش بود، اما اتفاق افتاد.

آن روز هوا گرم بود و من تشنه، سر برگرداندم و نگاهی تا مغز استخوانم را خنکا بخشید. هوا گرم بود و در آن گرما کفش کتانی من نشان از مسافر بودنم داشت. هوا گرم بود و در آن گرما پیراهن مشکی تو نشان از غمگین بودنت.

هوا گرم بود، آسمان تشنه بود، جو سرگیجه گرفت و جایمان عوض شد.

من از لطیف‌ترین جای خالق آمده بودم اما پیش از آن روز، سرنوشت، سنگ بودن را برایم رقم زده بود و صدایم زمخت بود.

تو از منطقی‌ترین جای خالق آمده بودی و در پی آفریده‌ای زمخت، در روزی گرم، صدایت لطیف شده بود.

فصل گرما بود و جو سرگیجه داشت، باران بارید، دخترِ طبیعت، نسیم انداخت میان موهای بلندم و باران سایید سنگ وجودم را. رو برگرداندم تو لباس مشکی‌ات را به دست باد داده بودی را ببرد و رخت نور به تن داشتی.

لبخند پرید آمد نشست روی لبانم و از دهانم جوانه‌ای یواشکی سرک کشید در دنیا. هوا خنک بود، درخت‌ها لباس غم می‌تکاندند و قرار بود بهار برسد.

سربرگرداندم تا دنباله لباس بختم گرد ننشیند، آسمان سیاه شد و لباس من با آسمان همرنگ، دور بودی دور و کفش کتانی بر پا.

گوشه لبم خونی بود، بوته‌ امید، رگش را زده بود و به جای درخت‌ها موهایم خودشان را تکاندند. فصل گرما شد، من تشنه بودم و ریشه دوانده بودم در خاکی خانه‌ام نبود.

 

جاده

جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

شاید راست گفته باشد: «ری را در تو خیلی کارها خوبی، اما در دشمنی با خودت بهترینی»

سه تولد قبلم دوستی  از آن سوی دنیا برایم ایمیلی فرستاد و گفت: بیا با خودت آشتی کن، نگذار آدم‌ها تو را با خودت دشمن کنند، با آنها دشمن شو، ازشان متنفر شو، هر روز نقشه قتلشان را در ذهنت بکش اما بلند شو همین الان خودت را ببوس و ببخش، تو بی خودت طاقت نمی‌آوری.

ایمیلش را بی‌جواب گذاشتم، آن روزها حوصله بهترین دوست‌هایم را هم نداشتم و داشتم دوروبرم را از هر چه بود و نبود خالی می‌کردم. داشتم پوست می‌انداختم، داشتم یک «خودمِ» جدید را می‌زاییدم و تنها چیزی که مرا زنده نگه می‌داشت همین دشمنی با خودم بود.

تا مدت‌ها هر شب خودم را گوشه ذهنم محاکمه کردم، محکوم شدم و به تیر بستم. هر بار در ذهنم خود را باشکوه کُشتم و دوباره فردا خشمگین‌تر و بیزارتر از خودم زاده شدم، بالاخره یک روز که در تقویم روحی من خیلی طول کشید این دشمنی تمام شد. اما همین دشمنی توانسته بود من را تغییر دهد.

دیگر سرخوش نبودم و بلند بلند آواز نمی‌خواندم، دیگر قوی نبودم و گریه‌های شبانه مثل قرص‌های مادربزرگ تجویز همیشگی زندگیم شده بود و فهمیده بودم من در دنیا برای هیچکس آنقدر مهم نیستم که متوجه تغییراتم شود.

برای همین یک روز رفتم محل کارم و همه چیز را تحویل دادم، جایی که 3سال برایش زحمت کشیده بودم، جنگیده بودم و برای خودم کسی شده بودم، آن روز فهمیده بودم «برای خودت کسی شدن» برعکس تصور همه، بدرد نخورترین چیز دنیاست وقتی برای دیگران کسی نیستی.

روز خداحافظی با رییسم، راننده‌ای که 3 سال آن مسیر را با من همراه بود در بلندی جاده ایستاد و گذاشت شهر را خوب ببینم، شکلاتی که دوست داشتم را از جیبش بیرون آورد و گفت: درست می‌شود.

تنها کسی بود که می‌دانست مسافرش عوض شده، تنها کسی بود که می‌دانست دارم با همه چیز خداحافظی می‌کنم، تنها کسی بود که می‌دانست الان زمان پخش چه موزیکی است. او تنها کسی بود که می‌دانست که رابطه من و خدا به چه مرحله ممکن رسیده و ممکن است بزودی با خدا هم خداحافظی کنم.

دوباره نگاهم به جاده است، دوباره فکر می‌کنم وقت رفتن است، دوباره دارم با خودم دشمن می‌شوم و کسی چه می‌داند شاید این بار نتوانم از دست خودم دربروم.

 

 

 

 

خدا

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۴۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

همسایه ام مهری خانم داشت سریال می دید و یکهو گفت: خدا اگه دیر گیره اما سخت گیره


نمی دانم چرا چشم هایم خیس شد....

مادر مرا ببخش

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

تاریخ تولد رسمی این غم برمی‌گردد به چهارسالگیم، به یک شب بهاری که باید می‌رفتم دستشویی و بابا دستم را گرفت تا ببرتم توی حیاط. درست همان شب چشمم به زنی افتاد که گوشه حیاط خانه‌مان از شدت گریه خوابش برده بود، زنی که مادرم بود و گریه آن شب تا چند روز چشمانش را قرمر نگه داشت.

آن شب، تاریخ آغاز غم و رویای من بود، تصمیم گرفته بودم بزرگ که شدم رییس اداره‌ای شوم که غم‌های مادرها را می‌خرد و به جای آن یه قطره می‌دهد که حال چشمشان زود خوب شود. نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت فکر نکردم که من هم یک زنم و زن‌ها میراثشان چشمان به خون نشسته است.

نمی‌دانم غمِ آن شب مادرم چه بود که حالت چشمانش از آن شب تا به امروز همانطور ماند که ماند.

راستش مادرم دیگر گریه نکرد، هیچوقت ندیدم از چیزی بنالد، ندیدم گوشه هیچ حیاطی بنشیند، ندیدم که ساعات زیادی را بخوابد، ندیدم ما را تنبیه کند، ندیدم به خدا گلایه کند، ندیدم اعتراض کند. به جایش شبانه‌روز کار کرد، ما را به آغوش کشید، به دندان گرفت، بزرگمان کرد و دیگر گریه نکرد.

مادرم دیگر به آیینه نگاه نکرد، دیگر لباس رنگی نخرید. دیگر از هیچکس ناراحت نشد، انگار که آن شب غمگین‌ترین اتفاق زندگیش بود و بعد از هیچ غمی نتوانست به بزرگی آن غم باشد.

می‌دانید بدترین قسمت این ماجرا کجاست؟

من هیچوقت به مادرم نگفتم آن شب را به یاد دارم، نگفتم منِ بعد از آن شب یک دختر دیگر شد، هیچوقت بغلش نکردم، نگفتم بنشین موهایت را ببافم، نگفتم همه این سال‌ها هر شب گریه آن شبش را ادامه دادم، نگفتم آن غم برایِ منِ چهارساله زیاد بود و در کودکی کهنسال شدم.

نشد یک روز دستش را بگیرم و بگویم بیا برویم، بیا آن شب را از زندگی هر دو پاک کنیم، نشد بگویم مادر بیا دست به لباس‌هایم بزن تا بفهمی که سالهاست در این لباس‌ها کسی هست که نیست. نشد دستش را بگیرم و ببرم به آن شب و التماسش کنم و بگویم: مادرم، قشنگترینم لطفا، لطفا خودت را در این شب سیاه چال نکن، تو نباید در این شب جا بمانی، تو باید خودت باشی نه ما.

هنوزم نمی‌توانم بروم بگویم مادر ضرب‌المثل‌ها راست گفتند، کفشت به پایم آمد و شبی آنقدر غمگین شدم که مُردم و باد افتاد زیر لباسهایم، نمی‌توانم بروم بگویم مادر این غم را هر دو همینجا تمام می‌کنیم و من هرگز صاحب دختری نمی‌شوم و این غم به کسی ارث نمی‌رسد.

چطور می‌شود به مادری که تا تلفن را برمی‌دارد می‌گوید: جانم، عمرم، همه زندگی من، دورت بگردم و.. گفت که مادر دخترت که دیگر زندگی‌ای ندارد؟ بیا و این مابقی جان را بستان و این بار بی فکرِ آن شبِ شوم و لعنتی زندگی کن، بخند، گریه کن، برقص، داد بزن، برو، رها کن، رها کن، رها کن....

شاید اینجا امن باشد

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

1- خیلی خوب است که اینجا را دیگر کسی نمی خواند.

هر چند اینکه ماهی یکبار بیایی و در وبلاگت بنویسی هم نشانه هایی دارد برای اهل تفکر.

آدرس اینجا را عوض کردم، کم نوشتم تا کم کم دیگر کسی سراغ اینجا را نگیرد، تا همه یادشان برود که دختری بود که عاشقانه می نوشت، یا از دردها می نوشت و از اندوه ها.


2- قرار شد برایشان کار کنم، گزارش های اجتماعی و زنان را بنویسم، دیشب پرسید شما سکولاری؟؟

به سوالش خندیدم و البته که به این قبیل سوال ها عادت دارم، اینکه بپرسند: فمنیستی؟ سکولاری؟ و... آخرش هم به چادرم نگاه کنند و در ذهنشان برداشت ها و قضاوت ها شروع شود و آخرش هم به پچ پچ ها برسد.


3- همکارم که یک دختر همسن خودم هست به رییسم گفته که من با خانم آشوری مشکل دارم و نمی توانم کار کنم و دلیلش هم اینطور بیان کرده که این خانم افکار خطرناکی دارد، و البته که رییسم هم بعدا نشسته فکر کرده که خب نکند افکار خطرناک این دختر دودمان مرا هم به باد دهد و حالا با من رسمی صحبت می کند و سعی می کند از من دوری کند و این هم چیز جدیدی نیست.


4- یکی از محل های کارم را ترک کردم، قسط و اجاره خانه ام عقب افتاده، از آخر هفته لپ تاپ و اینترنت هم نخواهم داشت، در اداره ام مردی بود که قومیت تُرک عشایری دارد و از اینکه زنان در اداره باشد رنج می برد و اقدام به حذف همه کرده است و جالب اینجاست هیچکس هم اعتراض نکرد و من یک دستی بودم که صدا نداشت.


5- دلم می خواهد حالا که فقط خودم اینجا هستم، بیشتر اینجا بنویسم.



بلیطی برای خفتن

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

کاش اینجا را کسی بلد نبود یا لااقل شمایی که اینجا را می خوانید مرا نمی شناختید تا می توانستم در مورد موجوات مخوفی که این روزها زیر پوستم وول می خورند حرف بزنم.

یا از افکاری که دیگر زورم به کنترل کردنشان نمی رسد بگویم.

من توسط همین موجودات مخوف تسخیر شده ام، موجوداتی که فضایی نیستند، زیرزمینی هستند؛ از دنیایی تاریک و ترسناک آمده اند تا مرا با خودشان ببرند.

شاید این زن دیگر نیازی ندارد که به فررودگاه برود، شاید باید به ترن های زیرزمینی فکر کنم. هواپیماها نماد پروازند نه سقوط.

پلیس جسد یک زن را در سوییتم کشف کرد

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۲۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

بوی بدی از چند روز پیش شروع شده و هر لحظه که می گذرد شدتش بیشتر می شود، زباله ها را بیرون گذاشتم تاثیری نداشت، حمام، دستشویی، روشویی و سینک ظرفشویی را شستم بوی شوینده ها چند دقیقه ای جایگزین آن بو شد اما به ساعت نکشیده دوباره بو برگشت، از سوپری سر کوچه شوینده های قوی تری گرفتم و این بار تمام این سوییت 15 متری را برق انداختم اما باز هم به ساعت نکشیده بو بالا گرفت، چیزی شبیه بوی مُردار.

حالا شک ندارم بوی یک جنازه هست، شبیه بوی پیرزن همسایه که توی خانه اش مرده بود و چند روز بعد از بوی بَد همه متوجه مرگش شدند، 16 سال از آن روز گذشته اما آن بو را یادم هست،بوی لعنتی هر لحظه بیشتر می شود، فکر کنم صاحبخانه هم شک کرده باشد امروز چندبار به بهانه های مختلف و بی ربط در زد، یکبار پیچ گوشتی چارپَخ می خواست، یک بار شماره امدادکلید را خواست، بار آخر هم گفت آب طبقه بالا قطع شده، آب طبقه شما وصل هست؟

حتی سوپری هم شک کرده، گفت خانم امروز بار سومه که این همه شوینده می خرید، از من کمکی برمی آید؟

نمی شود به سوپری کوچه گفت که من به خودم مشکوکم و فکر می کنم کسی را کشته ام و جنازه اش را در خانه پنهان کرده ام و حالا بویش دارد کلافه ام می کند.

تمام کاشی های کف را چک کرده ام که ببینم هیچکدام لَق شده اند یا نه؟ تمام سوراخ سُنبه های خانه را گشته ام، اما هیچ چیزی پیدا نکردم و بوی بد آنقدر شدید شده که شک ندارم همسایه ها به زودی با پلیس تماس خواهند گرفت، با صدای هر آژیری مثل سگ می ترسم.

شیشه های ادوکلن ها هم خالی شدند، دوباره لباس می پوشم تا بروم چندتا خوشبو کننده قوی بخرم که نگاهم در آیینه به چیزی می افتد...

جلوتر می روم، زنی با چشم های بی رنگ، موهایی بی رنگ، صورتی بی رنگ در آیینه به من نزدیک می شود خیلی آشناست وحشت می کنم، به آیینه دست می زنم آیینه می شکند تصویر زن فرو می ریزد و من از هم می پاشم.

در سوییت شکسته می شود و همسایه ها با پلیس وارد می شوند و من چشم هایم نیز پودر می شود.

یک تقویم غم انگیز

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

برای هر کسی یک روز در زندگی اش وجود دارد که تا ابد غم انگیز می ماند، برای من یکم اسفند است.

نمی دانم بعدها روز دیگری را خواهم گفت یا نه، اما حتی اگر روزی به غم انگیزی یک اسفند هم در زندگی ام وارد شود چیزی از غم انگیزی آن کم نخواهد کرد. روزی که به من یادآور خواهد بود که یک قسمت از زندگی ام رقت انگیز بوده، روزی که یادآور آدمی (حیوانی)ست که یادم خواهد انداخت آدمها علاوه بر قسمت بد و خوب زندگی، قسمتی از زندگی به نام (قسمت کثیف) زندگی هم دارند.

امروز وقتی داشتم از پل عابر پیاده ای می گذشتم که مرا زجر می داد فهمیدم خاطره ها هرگز نمی میرند فقط کم رنگ می شوند آن هم در صورتی که کسی بیاید و برایت خاطراتی پررنگ تر را بسازد، درست در جاهایی که خاطره داری، نباید از مکان ها فرار کرد باید با یک نفر دیگر تمام آنها را گز کرد، یک نفر که شبیه هیچکس نباشد.