مادر مرا ببخش
تاریخ تولد رسمی این غم برمیگردد به چهارسالگیم، به یک شب بهاری که باید میرفتم دستشویی و بابا دستم را گرفت تا ببرتم توی حیاط. درست همان شب چشمم به زنی افتاد که گوشه حیاط خانهمان از شدت گریه خوابش برده بود، زنی که مادرم بود و گریه آن شب تا چند روز چشمانش را قرمر نگه داشت.
آن شب، تاریخ آغاز غم و رویای من بود، تصمیم گرفته بودم بزرگ که شدم رییس ادارهای شوم که غمهای مادرها را میخرد و به جای آن یه قطره میدهد که حال چشمشان زود خوب شود. نمیدانم چرا هیچوقت فکر نکردم که من هم یک زنم و زنها میراثشان چشمان به خون نشسته است.
نمیدانم غمِ آن شب مادرم چه بود که حالت چشمانش از آن شب تا به امروز همانطور ماند که ماند.
راستش مادرم دیگر گریه نکرد، هیچوقت ندیدم از چیزی بنالد، ندیدم گوشه هیچ حیاطی بنشیند، ندیدم که ساعات زیادی را بخوابد، ندیدم ما را تنبیه کند، ندیدم به خدا گلایه کند، ندیدم اعتراض کند. به جایش شبانهروز کار کرد، ما را به آغوش کشید، به دندان گرفت، بزرگمان کرد و دیگر گریه نکرد.
مادرم دیگر به آیینه نگاه نکرد، دیگر لباس رنگی نخرید. دیگر از هیچکس ناراحت نشد، انگار که آن شب غمگینترین اتفاق زندگیش بود و بعد از هیچ غمی نتوانست به بزرگی آن غم باشد.
میدانید بدترین قسمت این ماجرا کجاست؟
من هیچوقت به مادرم نگفتم آن شب را به یاد دارم، نگفتم منِ بعد از آن شب یک دختر دیگر شد، هیچوقت بغلش نکردم، نگفتم بنشین موهایت را ببافم، نگفتم همه این سالها هر شب گریه آن شبش را ادامه دادم، نگفتم آن غم برایِ منِ چهارساله زیاد بود و در کودکی کهنسال شدم.
نشد یک روز دستش را بگیرم و بگویم بیا برویم، بیا آن شب را از زندگی هر دو پاک کنیم، نشد بگویم مادر بیا دست به لباسهایم بزن تا بفهمی که سالهاست در این لباسها کسی هست که نیست. نشد دستش را بگیرم و ببرم به آن شب و التماسش کنم و بگویم: مادرم، قشنگترینم لطفا، لطفا خودت را در این شب سیاه چال نکن، تو نباید در این شب جا بمانی، تو باید خودت باشی نه ما.
هنوزم نمیتوانم بروم بگویم مادر ضربالمثلها راست گفتند، کفشت به پایم آمد و شبی آنقدر غمگین شدم که مُردم و باد افتاد زیر لباسهایم، نمیتوانم بروم بگویم مادر این غم را هر دو همینجا تمام میکنیم و من هرگز صاحب دختری نمیشوم و این غم به کسی ارث نمیرسد.
چطور میشود به مادری که تا تلفن را برمیدارد میگوید: جانم، عمرم، همه زندگی من، دورت بگردم و.. گفت که مادر دخترت که دیگر زندگیای ندارد؟ بیا و این مابقی جان را بستان و این بار بی فکرِ آن شبِ شوم و لعنتی زندگی کن، بخند، گریه کن، برقص، داد بزن، برو، رها کن، رها کن، رها کن....
- ۹۵/۱۱/۱۳