می گفت بزرگ شو و من نمی خواستم
در یک روستا به دنیا آمدم، تا چهار سالگی ام در همان روستا بودم، تمام چیزی که از کودکی ام و آن روستا در ذهنم مانده جوی آب و تک درخت بزرگیست که زیر آن بابونه می رویید و من با مادربزرگم از زیرش بابونه می چیدیم و در آلاچیق بین باغ خشک می کردیم برای زمستان. آن موقع ها من تابستان ها گل قاصدک جمع می کردم و توی کیسه فریزر نگه می داشتم برای زمستان، مامان بزرگ گفته بود که قاصدک ها خبرهای خوب می آورند و من از اینکه مردم در زمستان هیچ خبر خوبی بهشان نمی رسد غمگین بودم و در چهار سالگی قاصدک ها را جمع می کردم تا در زمستان رهایشان کنم و آن ها بتوانند به مردم خبرهای خوب برسانند زمستان ها هم منتظر روزهای آفتابی بودم ، بماند که بچه های فامیلمان گاهی بی رحم می شدند و گنجینه شادی مرا از بین می بردند و من روزهای زیادی از مرگ خبرهای خوب گریه می کردم، تا سالها این کار را ادامه می دادم به گمانم تا 11 سالگی. نمی دانم چند نفر در زمستان با دیدن قاصدک های من خوشحال شدند و اصلا نمی دانم کسی باور داشت که قاصدک ها پیامبران شادی هستند یا نه..
راستش من هنوز هم برای زمستان های بی خبرهای خوب گریه می کنم و جهان بی قاصدک مرا می ترساند، چند سال پیش که رفتم سراغ آن روستا دیگر نه جوی آبی بود، نه تک درختی، نه بابونه ای و نه آن باغی که پر از قاصدک بود، حتی من هم دیگر آن دختر خلی نبودم که احساساتم مورد تمسخر پسرعمه ام قرار می گرفت، همان پسرعمه ای که بعدها گفته بود دوستم دارد و من نتوانسته بودم کسی که خبرهای خوب بچگی ام را را کُشته بود دوست بدارم، حالا او یک زن دارد که سالها از کوچکتر است، زیباست و از بچگی عاقل بوده است و یک دختر دایی که تنهاست و هنوز هم عاقل نشده است. بعدها کرم ها را دوست داشتم و کنارش آدم هایی را که می دانستم ماندنی نیستند، هر آدم جدیدی که وارد زندگی ام می شد یک کرم را در شیشه نگه می داشتم تا پیله ببند و پروانه شود و برود، پروانه که دنیا می آمد و می رفت می فهمیدم آن آدم هم بزودی می رود و خودم را برای رفتنش آماده می کردم، بعدها این کار را هم ترک کردم.
حالا در آستانه سی سالگی ام و تنها چیزی که در من بزرگتر شده حجم احساساتم هست، نمی دانم شاید این هم یک نوع بیماریست، اما من همینم خب.