زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

زن های اطرافم

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

آخر حیاط بودم و عروس را از دور می دیدم، نمی دانم داماد عشق زندگیش بود یا نه اما قرار بود از امشب مرد زندگیش باشد، سرم را چرخاندم و خواهر عروس را دیدم و قصه عشقش یادم آمد و حالا عشقش مرد زندگیش بود. کنارش دوستش بود که او هم مَردی را داشت که عشقش نبود و حتی انتخابش هم نبود، آنورتر زنی نشسته بود که می شناختمش و داشت بچه اش را شیر می داد، او با قوانین آدم های عاقل مردی را انتخاب کرده بود و حالا خوشبخت بود به گمانم و خواهر همان زن هم منتظر آمدن بچه اش به دنیا بود و او هم با قوانین آدم های عاقل انتخاب کرده بود مَردش را و قصه خوشبخت نبودنش و داستان رنجش پچ پچ میان زن های فامیل بود.

زن های زیادی را می شناختم که در این جشن حضور داشتند و قصه زندگی خیلی هایشان را می دانستم،آن هایی که تن به ازدواج نداده بودند و می گفتند تنهایی خوشبختند و با تو چشم توی چشم نمی شدند تا باورشان کنی، آن هایی که مهر جدایی خورده بود بر پیشانی شان و ابراز خوشحالی می کردند از رهایی شان و من می دیدم که چقدر فرار از ادم ها دلشان می خواهد، آن هایی که اسم عشق می آمد و یکهو گرد و غباری، چیزی می رفت توی چشمشان و خیس می شدند، آن هایی که طوری می خندیدند که شادیشان را می شد باور کرد، آن هایی که خوشبخت بودند،آن هایی که خوشبخت نبودند و...

و خودم...

نشستم خودم را مرور کردم، مَردهای آمده در زندگی ام و مَردهای رفته از زندگی ام را، یادم آمد سال های دور مردی کتابی را به من هدیه داده بود، در روزهای پر شور نوجوانی، کتابی که نشد بخوانمش و چهار سال بعد از هدیه گرفتنش خواندمش و دیدم در لا به لای صفخات کتاب عاشقانه هایی نوشته شده است برای من، بعد هدیه هایی که گرفته بودم را مرور کردم و دیدم من هیچ گاه آدم عاشق شدن و دل بستن نبوده ام و از کنار مردها گذشته ام، آخرین مرد آمده در زندگی ام را به یاد آوردم، مردی که سازه می خواند و می خواست دنیا را کنار من بسازد و بعد زده بود زندگیم را خراب کرده بود و من لنگ لنگان باید مابقی زندگیم را بگذرانم...

بعد از شام نماندم، هدیه ام را دادم و تنها به خانه برگشتم، قهوه دم کردم و سعی کردم قوی باشم و فکر کنم دنیا هنوز جایی برای ادامه دادن هست، سعی کردم نگذارم کسی بفهمد که یک دایم الگریه شده ام و باز بخندم.


* مردی را می شناسم

که در جیب پیراهن چهارخانه اش

قلبی مچاله شده پنهان کرده است

و دختری بی خانه را

که درون سینه اش یک حفره دارد.

عبادات 3

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

"دوری کردن" از بعضی از آدم ها از راه های رستگاریست.


مثلا: دوری کنید از آدم هایی که می گویند: همیشه کنارتان هستند.

آن ها نماندنی ترین آدم های زمینند،آن ها شکستن قلب ها را خوب بلندند.



"دوری کردن" فعلیست از فعل های بهشت.


(قالَ خودم)

روزی تمام می شود.

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

_ سورا؟ به چی فکر می کنی؟

+ به اینکه "دوست داشتن" هم روزی تموم میشه

_ اینجوری فکر می کنی؟

+ نمیدونم، فکر کنم هر کسی یه روزی، یه نفر رو اونقدر دوست میداره، که تمام دوست داشتنش، تموم میشه، نه فقط "دوست داشتن"، گمونم همه حس ها همینطورن...

.

.

.

_ چرا باز ساکت شدی؟

+ دارم تعداد حسایی که درونم تموم شدن و مُردن رو میشمارم...



* سری کانورسیشن های من و تو (پارت دوم)


شال گردنِ ناتمام

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

 


و من آن دختر تب دارم که

عاقبت یک روز

دستت را می گیرم

و از شعرهایم پرت می کنم بیرون

و آنگاه دیگر شاعر نخواهم بود

تنها، زنی خواهم بود

که بلد شده است

شال گردن های مردانه ببافد

و بعد از آن زمستان

هم کابوس اوست

هم رویای او


سر به زیر شده ام

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

به آدم ها نگاه نمی کنم، مدتیست دیگر متوجه نمی شوم که مثلا امروز لبخند فلانی پررنگ تر است، امروز صدای فلان کَس بغض دارد، تِم انتخاب رنگ در لباس آن یکی دوستم تغییر کرده، یک حلقه به انگشت دست چپ فلان آشنایم اضافه شده، همسایه مان تغییر کرده است یا...

نه فقط به آدم ها، که به هیچ چیز دیگر نگاه نمی کنم، سراغ باغچه نمیروم، کتاب هایم را باز نمی کنم،وبلاگِ دوستانم را نمی خوانم، برای کسی تکست نمی فرستم، با کسی تماس نمی گیرم و...

و غم انگیزترین قسمت ماجرا آنجاست که دیگر به خودم هم نگاه نمی کنم، دیگران می گویند که زیر چشمانم گود رفته است و من به خودم نگاه نمی کنم،جوش ها به صورتم حمله کرده اند و من به خودم نگاه نمی کنم، مجبور می شوم به بیرون از خانه بروم و به سِت نبودن لباس هایم نگاه نمی کنم، گوشه چادرم به جایی گرفته و پاره شده است و من به آن نگاه نمی کنم...

به آسمان؟؟؟

به آسمان نگاه می کنم اما آسمان به من نگاه نمی کند.


پ.ن: سر به زیر نشده ام، سر به زیرم کرده اند، و حالا زمین نیمی از مرا قورت داده است.

خوبم

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

بعد از ماه ها، بالاخره پولش را جور کردم و پس دادم.

پولش را پس دادم و اسمش را در گوشی ام تغییر دادم و خودش را وارد بایگانی ذهنم کردم و چقدر خوب می شد اگر "حذف کردن" فعلی واقعی بود و میشد راحت صرفش کرد، اما وقتی کسی قسمتی از خاطراتت، روزهایت، رویاهایت و وحشتناک تر درونت را با تو مشترک بوده است را هرگز نمی توان بصورت معنای واقعیِ کلمه حذفش کرد، آن فرد مورد نظر گوشه ای درونت یک خانه ی ابدی می خرد و همیشه همانجا می ماند، و اصلا مهم نیست که تو آن ماندن را می خواهی یا نه.

می ماند و هر از گاهی بودنش را متذکر می شود و قلبت را بدرد می آورد و چشمانت را خیس می کند و وادارت می کند با او تا دیروز را قدم بزنی و وارد روزهای خوب گذشته بشوی و روحت درد بگیرد که روزهای خوبی که می گذرند در آینده روزهای بد و غم انگیزی می شوند. آن لعنتی درست زمانی که فکر می کنی همه چیز را فراموش کرده ای چنگ می اندازد به روحت و تو به دنیا لبخندی دروغی می زنی و می گویی: خوبم.