زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۱۴ مطلب با موضوع «من+تو» ثبت شده است

فردوس

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

یادته اون تک درخت افرا توی اون کوچه سربالایی که سه شنبه ها می رفتیم؟

پاییز که می شد بعضی از برگاش سبز بود، بعضیاش زرد، بعضیاش قرمز، بعضی برگا هم فقط رگه های نارنجی داشتند.

تو اسم کوچه رو گذاشته بودی فردوس، می گفتی کاش میشد این کوچه رو خرید، بعد روی این درخت یه خونه درست می کنیم، می گفتی این درخت مثل من مجنونه، ببین وقتی دارم نگات می کنم، لبام میخنده و چشام گریه میکنه.

یادته من جرات نداشتم نگات کنم؟ همیشه ناراحت میشدی، بعدش می رفتیم مسجد پایین کوچه نماز می خوندیم، بعد از سلام نماز برگشتی میگفتی: جانا؟ من گناه زندگیتم؟

با اینکه دلم می خواست با انگشتای تو ذکر بگم، با انگشتای خودم آروم می گفتم: «گناه کردم اگر که عاشقت شدم»

تو اخم می کردی و برگشتی رو به قبله، سرمو میاوردم نزدیک گوشت و می گفتم: « اما سخت است که دل بکنم از تو، از خودم / از این نفس کشیدن اجباری، از این گناه»

تو گریه می کردی، همیشه چشات خیس بود، چشمایی که وقتی سر رنگ چشما دعوا می کردیم می گفتی بخدا سیاه نیست قهوه ای پررنگه، بعد دوتایی می زدیم زیر خنده.

من امروز کل شهر رو دنبال اون کوچه و درخت گشتم، نبود. شاید یکی فردوس رو خریده، یکی که نامرد نیست.

نباید بازگشت خدایا

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۵۶ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

چایی که دم می گنم انگار می آیی کمی آن طرف تر از من می نشینی، آن هم تویی که تابحال با من چایی ننوشیده ای، بعد به سرم می زند که به سمت تو بازگردم، به سمت تویی که حتی روز تولدم به یادم نبودی...

کاش دوایی برای شکستن قلب بود.

تو انتخابت را برای زندگیت کردی و من انتخابت نبودم...

روزی که آمدی نگاهت کردم و گفتم کاش انسان باشی و حالا میان اشک ها می گویم خدایا کاش کمی انسان بود و با ته مانده من بازی نمی کرد....

نیستم

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۵۹ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری


چقدر گیجم این روزها

چقدر دلم یه آغوش برای یه گریه طولانی میخواد

اما تا چشم کار میکنه خبری از هیچکس نیست...

آیه ذهب

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۱۰ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

اگر قرار بود پیامبر باشم، نوح بودن را انتخاب می کردم. بعد یک جفت از تمام دوست داشتنی هایم را سوار کشتی می کردم و از دور برای تمام آنهایی که غمگینم کردند و رنجم دادند دست تکان می دادم.
اما...
اما تو را بی جفت می آوردم، تو را برای خودم می آوردم و می گذشتم از اینکه تو بیشتر از همه غمگینم کردی، بیشتر از همه رنجم دادی.

پاییز

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

زل زده ام به دستانش در عکس و به روزی فکر می کنم که این عکس را گرفت، به خنده های آن روز..

بعد یادم می افتد که گفت: خب دستای من زشته مثل دستای تو نیست که

و من نگفتم که چقدر دوست دارم دست هایش را قاب بگیرم و بزنم به دیوار اتاقم

روزِ روشن رفت

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

او که شبانه چمدان می بندد، آدمی ست غمگین، آدمی ست که هنوز امید دارد کسی جلوی رفتنش را بگیرد، او هنوز رفتن را بغل نگرفته و او را دوست نمی دارد، او دلش نمی خواهد برود و به اشارتی باز می گردد.

اما او که در روز روشن می رود. می رود. می رود.

او دیگر باز نمی گردد.

اتفاق می افتد

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

دیشب به عکس پروفایل مردی زل زدم که زمانی دیوانه اش بودم و جنون دوست داشتنش باعث شد خیلی چیزها را از دست بدهم، به یک عکس دونفره ی شاد نگاه می کردم و گریه می کردم، زنی خندان دست هایش را گرفته بود و او هم چشم هایش از شادی برق می زد، همان چشم هایی که من برایش شعر گفته بودم.

گریه هایم را کردم و رفتم جُک خواندم و سعی کردم بخندم، درست است که دیگر او را دوست ندارم، درست است که دلم نمی خواهد هرگز او را ببینم، او مرد خیانتکاری بود، مردی که زندگی اش را روی جنازه روح من ساخته بود، مردی که من را شکسته بود و گریه هایم از همین بود، اما اینکه نسبت به دیدن عکس شاد دونفره اش عکس العملی نشان ندهم از من ساخته نبود.

شاید این برداشت شود که چقدر قلب سیاهی دارم که شادی یک نفر من را ناراحت می کند، اما خب شادی او من را ناراحت می کند.


تا در بند توام آزادم

سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

تو که محکوم به حبس خانگی شدی گفتم دنیا را بهم می ریزم تا رهایت کنند؛ حصر تو حکم عادلانه ای نبود.

به کوچه و خیابان ریختم؛ فریاد زدم، از ناچاری بانک ها و ادارات را به آتش کشیدم تا بفهمند که حصر تو چه تاوانی دارد. باتوم خوردم؛ بازداشت شدم؛ طعم انفرادی را چشیدم و هی چشم دوختم به خبرگزاری های دنیا شاید از تو خبری شود. آنقدر اشک ریختم که باز دو سوم کره زمین به زیر آب رفت؛ در غار تنهاییم خزیدم و سمبل امروزی غارنشینان ماقبل تاریخ شدم؛ از تمام جهان متنفر شدم تا کلاغ ها دسته جمعی خبرآوردند که تو خود، خودت را به حبس برده ای.

خوب که دقت کردم دیدم در اصل تو مرا به حصر کشانده ای در زندانی به وسعت دنیا و میوه ممنوعه ام شده ای و ناعدالانه ترین حکم جهان بود؛ نه کسی به خاطرم به خیابان ریخت و نه تحصنی شکل گرفت من نیز حصاری می کشم به دور خودم؛ و به سبک سرخ پوستان در پاسخ سوال "خوبی" ات می نویسم خوبم و دودش به چشمم خواهد رفت و روزی کور خواهم شد.

تبت به من رسید یارا

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۹ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

یادم هست اولین بار کجا و کی دیدمش اما از جزییات آن روز چیز چندانی یادم نیست،فقط می دانم نه حرفی بین ما ردوبدل شد، نه نگاهی و نه لبخندی حتی،بعدها بیشتر با او آشنا شدم؛ من اهل نوشتن بودم و زیاد حرف می زدم، او اهل گفتن بود و کم حرف می زد مهربان بود و سینوسی؛یکهو غیبش می زد و بعد دوباره می آمد؛درست مثل تمام مردها رفتار می کرد، از روزی که سعی کرد غیرمستقیم و مغرورانه بگوید که دوستم دارد؛ به خودم گفتم: لعنتی باز هم یک مرد شبیه همه مردها؛باز هم مردی که فکر می کند مرا دوست دارد.

بارها خواستم بگویم ببین یارو درون من کسی زندگی نمی کند من تنها جسمی هستم که دختری وقت مُردن یادش رفته مرا را با خود ببرد. یک شب او هر حرف زد و من فقط گریه کردم حتی نمی دانستم چرا؟

رازهایی داشت امامن رازهایش را هم تا حدودی می دانستم و این کنجکاوی و هیجان کشف را هم از من می گرفت. هر بار که ذهنم مشغولش می شد شانه بالا می انداختم که نه نه هیچ چیز متفاوتی برای من ندارداما داشت؛ هنوز هم نمی دانم تفاوتش دقیقا در چه بود اما کم کم دغدغه ی من شد و یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم می خواهمش و از ترس این خواسته تب کردم و در خانه افتادم و حتی نتوانستم سرکار بروم...

روزهای زیادی گذشته و من همچنان پر از ترسم و امشب مثل آن روز تب کرده ام و آرام اشک می ریزم و می لرزم،او هم تب دارد.

هر دو تب های زیادی داریم این روزها،تب نداشتن هم،تب جنگیدن و..

راستش می ترسم دیر برسد و به شانه ام بزند و این پوکه ی بودنم پودر شود و باد بوزد و پخشم کند در هیچ کجا...

پ.ن: سردم و می ترسم که از دهانش بیفتم.


یه دنیا غریبم، کجایی عزیزم؟؟؟

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

چیزی نمانده سی سالگی را رد کنم و تو زودتر از من از سی سالگی رد شده ای، سنی که قبلا نمی دانستم تا این حد می تواند عجیب باشد، نمی دانستم عشقی که در این سن اتفاق می افتد چیزی کاملا متفاوت است، دیگر لباس هایت را پخش نمی کنی کف اتاق تا یکی اش را برای دیدن کسی انتخاب کنی، غربت در عشق در سی سالگی موج می زد، وقتی قلبت از حجم دوست داشتن کسی تیر می کشد دیگر مثل گذشته ها رفتار نمی کنی، دیگر به آب و آتش زدن معنی خودش یا بهتر است بگویم معنی سابقش را از دست می دهد، دردها کاملا در روح آدم رخنه کرده در این سن؛ فرقی نمی کند زندگیت را به چه شکل گذرانده ای، تمام عمر جنگیده ای یا با شادی گذرانده ای، به سی سالگی که برسی خواه ناخواه درونت غمی هست که جنسش در تمام رفتارت نمود پیدا می کند...

هم من می دانم، هم تو می دانی که حال هیچکداممان خوب نیست و برای خوب شدن حالمان چنگ انداخته ایم به هم، هر دو تردیدهایی به درونمان سرک می کشد و ما راهشان نمی دهیم و به هم به عنوان یک معجزه نگاه می کنیم، هیچکدام قوی نیستیم و هم را قوی می بینیم، هی می گوییم خب صبر می کنیم و بعد نخ و سوزن برمی داریم و این زخم های کهنه ی دل یکدیگر را به وقتش می دوزیم بعد وقت خواب می ترسیم که نکند وقتش نرسد و زخم جدیدی شویم روی دل هم...

این روزها تو دنبال راه فراری و سر درگریبان می بری و بی صدا و بی اشک گریه می کنی و من با وحشت از این شهر چادرم را روی صورتم پایین می آورم و با اشک گریه می کنم...

این روزا تهش ک میرسی به آنجایی که نمی شود نجات پیدا کرد تصویر زن خسته ای به یادت می آید که رفته است جنگ و زخم برداشته و قرار است تو مرهمی بگذاری بر دردش و دوباره بر می خیزی و من چمدانم را که می بندم، پروازها و حرکت اتوبوس ها را که چک می کنم تصویر مردی را یادم می آید که در یک هوای نیمه سرد گفته بودم به شانه هایت مومن می شوم و چمدانم را باز می کنم...

این روها تو ساکت می شوی و من پر حرف، تو به چیزی پناه می بری که من نمیدانم چیست و من به سردرهای مزمنم، تو تنها و دست در جیب قدم می زنی و من تعادلم را از دست می دهم و به دیوار تکیه می دهم...

این روزها بالاخره یکی مان یه پوووووف بلند و کشیده می گوید و پیامی برای دیگری می فرستد و سی سالگی برای لحظه ای کوتاه می شود...