زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

پاییز

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

زل زده ام به دستانش در عکس و به روزی فکر می کنم که این عکس را گرفت، به خنده های آن روز..

بعد یادم می افتد که گفت: خب دستای من زشته مثل دستای تو نیست که

و من نگفتم که چقدر دوست دارم دست هایش را قاب بگیرم و بزنم به دیوار اتاقم

لبخند بعید خدا

شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

من قسمت غمگین سمت چپ قلب خدا بودم و تو قسمت سمت راست ذهن زیبای او، من از همان قسمتی می‌آمدم که به ابلیس تخت و مقام داده بود و تو از سمتی که آدم را از بهشت به زمین رانده بود و ابلیس را از همه جا.

قرار گرفتن ما در یک مسیر ناممکن‌ترین احتمال آفرینش بود، اما اتفاق افتاد.

آن روز هوا گرم بود و من تشنه، سر برگرداندم و نگاهی تا مغز استخوانم را خنکا بخشید. هوا گرم بود و در آن گرما کفش کتانی من نشان از مسافر بودنم داشت. هوا گرم بود و در آن گرما پیراهن مشکی تو نشان از غمگین بودنت.

هوا گرم بود، آسمان تشنه بود، جو سرگیجه گرفت و جایمان عوض شد.

من از لطیف‌ترین جای خالق آمده بودم اما پیش از آن روز، سرنوشت، سنگ بودن را برایم رقم زده بود و صدایم زمخت بود.

تو از منطقی‌ترین جای خالق آمده بودی و در پی آفریده‌ای زمخت، در روزی گرم، صدایت لطیف شده بود.

فصل گرما بود و جو سرگیجه داشت، باران بارید، دخترِ طبیعت، نسیم انداخت میان موهای بلندم و باران سایید سنگ وجودم را. رو برگرداندم تو لباس مشکی‌ات را به دست باد داده بودی را ببرد و رخت نور به تن داشتی.

لبخند پرید آمد نشست روی لبانم و از دهانم جوانه‌ای یواشکی سرک کشید در دنیا. هوا خنک بود، درخت‌ها لباس غم می‌تکاندند و قرار بود بهار برسد.

سربرگرداندم تا دنباله لباس بختم گرد ننشیند، آسمان سیاه شد و لباس من با آسمان همرنگ، دور بودی دور و کفش کتانی بر پا.

گوشه لبم خونی بود، بوته‌ امید، رگش را زده بود و به جای درخت‌ها موهایم خودشان را تکاندند. فصل گرما شد، من تشنه بودم و ریشه دوانده بودم در خاکی خانه‌ام نبود.

 

جاده

جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

شاید راست گفته باشد: «ری را در تو خیلی کارها خوبی، اما در دشمنی با خودت بهترینی»

سه تولد قبلم دوستی  از آن سوی دنیا برایم ایمیلی فرستاد و گفت: بیا با خودت آشتی کن، نگذار آدم‌ها تو را با خودت دشمن کنند، با آنها دشمن شو، ازشان متنفر شو، هر روز نقشه قتلشان را در ذهنت بکش اما بلند شو همین الان خودت را ببوس و ببخش، تو بی خودت طاقت نمی‌آوری.

ایمیلش را بی‌جواب گذاشتم، آن روزها حوصله بهترین دوست‌هایم را هم نداشتم و داشتم دوروبرم را از هر چه بود و نبود خالی می‌کردم. داشتم پوست می‌انداختم، داشتم یک «خودمِ» جدید را می‌زاییدم و تنها چیزی که مرا زنده نگه می‌داشت همین دشمنی با خودم بود.

تا مدت‌ها هر شب خودم را گوشه ذهنم محاکمه کردم، محکوم شدم و به تیر بستم. هر بار در ذهنم خود را باشکوه کُشتم و دوباره فردا خشمگین‌تر و بیزارتر از خودم زاده شدم، بالاخره یک روز که در تقویم روحی من خیلی طول کشید این دشمنی تمام شد. اما همین دشمنی توانسته بود من را تغییر دهد.

دیگر سرخوش نبودم و بلند بلند آواز نمی‌خواندم، دیگر قوی نبودم و گریه‌های شبانه مثل قرص‌های مادربزرگ تجویز همیشگی زندگیم شده بود و فهمیده بودم من در دنیا برای هیچکس آنقدر مهم نیستم که متوجه تغییراتم شود.

برای همین یک روز رفتم محل کارم و همه چیز را تحویل دادم، جایی که 3سال برایش زحمت کشیده بودم، جنگیده بودم و برای خودم کسی شده بودم، آن روز فهمیده بودم «برای خودت کسی شدن» برعکس تصور همه، بدرد نخورترین چیز دنیاست وقتی برای دیگران کسی نیستی.

روز خداحافظی با رییسم، راننده‌ای که 3 سال آن مسیر را با من همراه بود در بلندی جاده ایستاد و گذاشت شهر را خوب ببینم، شکلاتی که دوست داشتم را از جیبش بیرون آورد و گفت: درست می‌شود.

تنها کسی بود که می‌دانست مسافرش عوض شده، تنها کسی بود که می‌دانست دارم با همه چیز خداحافظی می‌کنم، تنها کسی بود که می‌دانست الان زمان پخش چه موزیکی است. او تنها کسی بود که می‌دانست که رابطه من و خدا به چه مرحله ممکن رسیده و ممکن است بزودی با خدا هم خداحافظی کنم.

دوباره نگاهم به جاده است، دوباره فکر می‌کنم وقت رفتن است، دوباره دارم با خودم دشمن می‌شوم و کسی چه می‌داند شاید این بار نتوانم از دست خودم دربروم.

 

 

 

 

هیس

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۴۲ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

هر صبح جلوی آیینه ماسک لعنتیم را می زنم و خودم را میان روزمرگی‌ها پرت می‌کنم. مدت‌هاست کسی نالیدن من را یادش نمی‌آید و خوشحالند از اینکه فصل پست‌های غمگین من تمام شده است.

بگذار همه راحت باشند، چه فرقی به حالشان می‌کند اگر بدانند دیگر امیدی به بازگشتن نیست، چه فرقی می‌کند اگر بدانند فکر مرگ تنها قرص آرامبخش زندگی من است و در زندگیم هیچ نقطه‌ای برای نجات باقی نمانده است.

من همه از دست‌دادنی‌ها را از دست داده‌ام، ته تمام سگ‌دو زدن‌هایم رسیده‌ام به همان نقطه سقوط همیشگی و راه فراری نیست، اما نمی‌دانم چرا بعد از تسلیم هم چیزی تمام نمی‌شود.

دلیلی برای ادامه دادن نیست. برای ماندن، رفتن، زندگی کردن و حتی مردن هیچ دلیلی نیست. اینجایی که من ایستادم همه چیز به طرز چندشناکی شبیه آخر فیلم‌های وحشتناک ژاپنی در نقطه ترس باقی مانده است.

کاش جایی برای رفتن وجود داشت و می‌شد برای همه دست تکان داد و رفت.

کاش چیزی برای چنگ زدن و ماندن وجود داشت و تو با همه رنج‌ها دست به زانو می‌زدی، بلند می شدی و می‌ماندی.

 

خدا

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۴۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

همسایه ام مهری خانم داشت سریال می دید و یکهو گفت: خدا اگه دیر گیره اما سخت گیره


نمی دانم چرا چشم هایم خیس شد....

مادر مرا ببخش

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

تاریخ تولد رسمی این غم برمی‌گردد به چهارسالگیم، به یک شب بهاری که باید می‌رفتم دستشویی و بابا دستم را گرفت تا ببرتم توی حیاط. درست همان شب چشمم به زنی افتاد که گوشه حیاط خانه‌مان از شدت گریه خوابش برده بود، زنی که مادرم بود و گریه آن شب تا چند روز چشمانش را قرمر نگه داشت.

آن شب، تاریخ آغاز غم و رویای من بود، تصمیم گرفته بودم بزرگ که شدم رییس اداره‌ای شوم که غم‌های مادرها را می‌خرد و به جای آن یه قطره می‌دهد که حال چشمشان زود خوب شود. نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت فکر نکردم که من هم یک زنم و زن‌ها میراثشان چشمان به خون نشسته است.

نمی‌دانم غمِ آن شب مادرم چه بود که حالت چشمانش از آن شب تا به امروز همانطور ماند که ماند.

راستش مادرم دیگر گریه نکرد، هیچوقت ندیدم از چیزی بنالد، ندیدم گوشه هیچ حیاطی بنشیند، ندیدم که ساعات زیادی را بخوابد، ندیدم ما را تنبیه کند، ندیدم به خدا گلایه کند، ندیدم اعتراض کند. به جایش شبانه‌روز کار کرد، ما را به آغوش کشید، به دندان گرفت، بزرگمان کرد و دیگر گریه نکرد.

مادرم دیگر به آیینه نگاه نکرد، دیگر لباس رنگی نخرید. دیگر از هیچکس ناراحت نشد، انگار که آن شب غمگین‌ترین اتفاق زندگیش بود و بعد از هیچ غمی نتوانست به بزرگی آن غم باشد.

می‌دانید بدترین قسمت این ماجرا کجاست؟

من هیچوقت به مادرم نگفتم آن شب را به یاد دارم، نگفتم منِ بعد از آن شب یک دختر دیگر شد، هیچوقت بغلش نکردم، نگفتم بنشین موهایت را ببافم، نگفتم همه این سال‌ها هر شب گریه آن شبش را ادامه دادم، نگفتم آن غم برایِ منِ چهارساله زیاد بود و در کودکی کهنسال شدم.

نشد یک روز دستش را بگیرم و بگویم بیا برویم، بیا آن شب را از زندگی هر دو پاک کنیم، نشد بگویم مادر بیا دست به لباس‌هایم بزن تا بفهمی که سالهاست در این لباس‌ها کسی هست که نیست. نشد دستش را بگیرم و ببرم به آن شب و التماسش کنم و بگویم: مادرم، قشنگترینم لطفا، لطفا خودت را در این شب سیاه چال نکن، تو نباید در این شب جا بمانی، تو باید خودت باشی نه ما.

هنوزم نمی‌توانم بروم بگویم مادر ضرب‌المثل‌ها راست گفتند، کفشت به پایم آمد و شبی آنقدر غمگین شدم که مُردم و باد افتاد زیر لباسهایم، نمی‌توانم بروم بگویم مادر این غم را هر دو همینجا تمام می‌کنیم و من هرگز صاحب دختری نمی‌شوم و این غم به کسی ارث نمی‌رسد.

چطور می‌شود به مادری که تا تلفن را برمی‌دارد می‌گوید: جانم، عمرم، همه زندگی من، دورت بگردم و.. گفت که مادر دخترت که دیگر زندگی‌ای ندارد؟ بیا و این مابقی جان را بستان و این بار بی فکرِ آن شبِ شوم و لعنتی زندگی کن، بخند، گریه کن، برقص، داد بزن، برو، رها کن، رها کن، رها کن....

از خاطرم نرود این روزها

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

این روزها یک عالمه اتفاق بد افتاده که اصلا من رو ناراحت نمیکنه.

اتفاقاتی که از دیدگاه من امتحانی بود از طرف خداوند برای تعدادی از آدم ها از جمله من

خیلی ها در این امتحان روسیاه شدند، خوشحالم که خدا حواسش به من هست و دلم روشنه ته این ماجرا اتفاقات خوبی میفته...

هر چند امنیت اینجا زیر سوال رفته و اینجا کشف شده اما خب مهم نیست حتما از اتفاقات اخیر خواهم نوشت.

روزِ روشن رفت

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

او که شبانه چمدان می بندد، آدمی ست غمگین، آدمی ست که هنوز امید دارد کسی جلوی رفتنش را بگیرد، او هنوز رفتن را بغل نگرفته و او را دوست نمی دارد، او دلش نمی خواهد برود و به اشارتی باز می گردد.

اما او که در روز روشن می رود. می رود. می رود.

او دیگر باز نمی گردد.

در پسِ کلمات

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

من در قسمت بد جغرافیا به دنیا آمده بودم، جایی که حتی دستور زبانش هم با آدم روراست نیست چه برسد به ساکنانش.

جایی که هر فعل آن می تواند چندین معنا داشته باشد و استفاده کنندهاش در راستای منفعتش آن را تغییر دهد و در چشمهایت زل بزند و بگوید: منظور من آن چیزی نبود که تو برداشت کردی.

 و تو در ته چشمانش بخوانی که دقیقا منظورش همانی بود که برداشت کردی.

شاید اینجا امن باشد

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

1- خیلی خوب است که اینجا را دیگر کسی نمی خواند.

هر چند اینکه ماهی یکبار بیایی و در وبلاگت بنویسی هم نشانه هایی دارد برای اهل تفکر.

آدرس اینجا را عوض کردم، کم نوشتم تا کم کم دیگر کسی سراغ اینجا را نگیرد، تا همه یادشان برود که دختری بود که عاشقانه می نوشت، یا از دردها می نوشت و از اندوه ها.


2- قرار شد برایشان کار کنم، گزارش های اجتماعی و زنان را بنویسم، دیشب پرسید شما سکولاری؟؟

به سوالش خندیدم و البته که به این قبیل سوال ها عادت دارم، اینکه بپرسند: فمنیستی؟ سکولاری؟ و... آخرش هم به چادرم نگاه کنند و در ذهنشان برداشت ها و قضاوت ها شروع شود و آخرش هم به پچ پچ ها برسد.


3- همکارم که یک دختر همسن خودم هست به رییسم گفته که من با خانم آشوری مشکل دارم و نمی توانم کار کنم و دلیلش هم اینطور بیان کرده که این خانم افکار خطرناکی دارد، و البته که رییسم هم بعدا نشسته فکر کرده که خب نکند افکار خطرناک این دختر دودمان مرا هم به باد دهد و حالا با من رسمی صحبت می کند و سعی می کند از من دوری کند و این هم چیز جدیدی نیست.


4- یکی از محل های کارم را ترک کردم، قسط و اجاره خانه ام عقب افتاده، از آخر هفته لپ تاپ و اینترنت هم نخواهم داشت، در اداره ام مردی بود که قومیت تُرک عشایری دارد و از اینکه زنان در اداره باشد رنج می برد و اقدام به حذف همه کرده است و جالب اینجاست هیچکس هم اعتراض نکرد و من یک دستی بودم که صدا نداشت.


5- دلم می خواهد حالا که فقط خودم اینجا هستم، بیشتر اینجا بنویسم.