زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

سر به زیر شده ام

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

به آدم ها نگاه نمی کنم، مدتیست دیگر متوجه نمی شوم که مثلا امروز لبخند فلانی پررنگ تر است، امروز صدای فلان کَس بغض دارد، تِم انتخاب رنگ در لباس آن یکی دوستم تغییر کرده، یک حلقه به انگشت دست چپ فلان آشنایم اضافه شده، همسایه مان تغییر کرده است یا...

نه فقط به آدم ها، که به هیچ چیز دیگر نگاه نمی کنم، سراغ باغچه نمیروم، کتاب هایم را باز نمی کنم،وبلاگِ دوستانم را نمی خوانم، برای کسی تکست نمی فرستم، با کسی تماس نمی گیرم و...

و غم انگیزترین قسمت ماجرا آنجاست که دیگر به خودم هم نگاه نمی کنم، دیگران می گویند که زیر چشمانم گود رفته است و من به خودم نگاه نمی کنم،جوش ها به صورتم حمله کرده اند و من به خودم نگاه نمی کنم، مجبور می شوم به بیرون از خانه بروم و به سِت نبودن لباس هایم نگاه نمی کنم، گوشه چادرم به جایی گرفته و پاره شده است و من به آن نگاه نمی کنم...

به آسمان؟؟؟

به آسمان نگاه می کنم اما آسمان به من نگاه نمی کند.


پ.ن: سر به زیر نشده ام، سر به زیرم کرده اند، و حالا زمین نیمی از مرا قورت داده است.

خوبم

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

بعد از ماه ها، بالاخره پولش را جور کردم و پس دادم.

پولش را پس دادم و اسمش را در گوشی ام تغییر دادم و خودش را وارد بایگانی ذهنم کردم و چقدر خوب می شد اگر "حذف کردن" فعلی واقعی بود و میشد راحت صرفش کرد، اما وقتی کسی قسمتی از خاطراتت، روزهایت، رویاهایت و وحشتناک تر درونت را با تو مشترک بوده است را هرگز نمی توان بصورت معنای واقعیِ کلمه حذفش کرد، آن فرد مورد نظر گوشه ای درونت یک خانه ی ابدی می خرد و همیشه همانجا می ماند، و اصلا مهم نیست که تو آن ماندن را می خواهی یا نه.

می ماند و هر از گاهی بودنش را متذکر می شود و قلبت را بدرد می آورد و چشمانت را خیس می کند و وادارت می کند با او تا دیروز را قدم بزنی و وارد روزهای خوب گذشته بشوی و روحت درد بگیرد که روزهای خوبی که می گذرند در آینده روزهای بد و غم انگیزی می شوند. آن لعنتی درست زمانی که فکر می کنی همه چیز را فراموش کرده ای چنگ می اندازد به روحت و تو به دنیا لبخندی دروغی می زنی و می گویی: خوبم.

مُردنم گرفته است.

جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۵ نظر

بابا حرف هایش را زد و رفت داروخانه تا برای سوزش معده اش قرص بگیرد

و هیچ داروخانه ای قرصی برای سوزش چشم های من ندارد

بابا رفت

حرف هایش را زد و رفت

و من فهمیدم حتی روی دست های خدا هم باد کرده ام.

کفش هایم جفت شده اند

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۳ نظر

بچه بودیم که مامان تعریف کرد که فلانی عاشق یک دختر ترگل ورگل شده و زن و بچه اش را به امان خدا ول کرده و رفته است، من هیچگاه آن زن به امان خدا ول شده را ندیدم، بچه اش را هم ندیدم، اما همین سال قبل آن دختر ترگل ورگل را دیدم که نامزدی دختر نوجوانش بود و مامان آن قصه سالها قبل را یادآوری کرد و گفت زن اول با هزار بدبختی دختر و پسرش را بزرگ کرده و حالا جوان های رعنایی هستند و جان زن هست و دو بچه اش و لحظه ای از آنها جدا نمی شود...

چند ساعت پیش یک نفر مَست می کند و یک چاقو را از جیبش در می آورد و در قلب پسری فرو می کند و آن پسر از زندگی کم می شود، از زندگی زنی کم می شود که با چنگ و دندان بزرگش کرده، از زندگی زنی کم می شود که شوهرش سال ها ولش کرده رفته وپسرش را مَرد کرده تا بی مَردی این همه سال برایش جبران شود.

امشب همه غمگینند برای زنی که می گویند بی پسرش خواهد مُرد، زنی که جانش بوده و بچه هایش...

نگاه به گوشه اتاق می کنم، دوسالی می شود آمده ام اما هنوز چمدانم آن گوشه هست، هنوز پر از وسایل هست، نه من بازش کردم و نه مادرم ازم خواسته که بازش کنم، به روزهای اول آمدنم فکر می کنم که مامان یادش نبود که من چایی ام را تلخ می خورم و از بچگی قند نمی خورده ام، که یادش نبود من پنیر دوست ندارم و صبحانه برایم پنیر می آورد، به روزهایی که به خانه برگشته بودم و هیچ کدام از اهالی خانه علایقم را نمی دانستند، هیچی از من یادشان نبود و بالعکس مادرم تمام ریزه کاری ها و عادات برادرانم را می دانست،من دیر که به خانه می رسیدم همه خواب بودند، برادرم دیر می رسید مادرم ساعت ها در حیاط می نشست تا برگردد و...

مهمان بودم، مهمانی که کسی ازم ماندن نمی خواست و من آمده بودم که بمانم اما چمدانم هرگز باز نشد و هیچکس هم از من نخواست که بازش کنم.


امشب دارم فکر می کنم توی این دوسال درست که چمدانم باز نشده اما دیر که می کنم تلفنم زنگ می خورد نگرانم می شوند، بعضی از علایقم را می دادند، قلق هایم را کمی بلد شده اند، مادرم، پدرم، برادرانم حتی برادرزاده سه ساله ام مرا پذیرفته اند و بهم عادت کرده اند...


اما حالا فکر می کنم دوباره باید دور شوم، خیلی دور، آنقدر دور که اگر یکی مست کرد و یک چاقو در قلبم فرو کرد و من از زندگی کم شدم، فقط از زندگی خودم کم شوم، نه از زندگی دیگران، آنقدر دورکه در آن زمان مادرم با دیدن قند و پنیر ضجه نزد، به آفتابگردان که رسید از هوش نرود، بوی قهوه که در خانه پیچید قلبش تیر نکشد و....


باید آرام آرام و دوباره کم شوم.

سرگیجه های مزمن

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

کلاس چهارم ابتدایی بودم توی ماه رمضان،تولد امام حسن مجتبی(ع)، توی مسجد محله مان در مسابقه ای برنده شدم و روحانی مسجد به من یک "کره زمین" هدیه داد.

هدیه ای که از گرفتنش خوشحال بودم، تمام لحظات می چرخاندمش و تمام دنیا را سیر می کردم...

کره را دوست داشتم،می چرخید، می چرخیدم..

الان ندارمش، یعنی سالهاست که دیگر ندارمش،او می چرخید، هیچ طوریش نمیشد،من می چرخیدم، دنیا می چرخید و سرم گیج می رفت.

یک جایی میان سرگیجه های چرخیدن ، هدیه ی ده سالگیم گم و گور شد و بعدش من همه زندگیم کره شدم و هی چرخیدم، زندگی ام سرگیجه گرفت و گم و گور شد، من بزرگ شدم و بیشتر چرخیدم،دوست داشتنی هایم سرگیجه گرفتند و گم و گور شدند،من چرخیدم آدم ها سرشان گیج رفت و گم و گور شدند،من چرخیدم باغچه مان سرش گیج رفت خشک شد،من چرخیدم لبخندهایم سرشان گیج رفت و بغض شدند، من چرخیدم ...

هنوز هم دارم می چرخم خدا بزرگتر هست اما نکند او هم سرش گیج برود و از زندگیم گم و گور شود؟؟؟


دیگر کره ها را دوست ندارم،اگر روزی کسی خواست برایم هدیه بخرد نقشه جهان را بخرد. تا هر گاه دلتنگ کسی یا چیزی شدم نقشه را تا کنم و به او برسم.

عبادات2

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۰ نظر

"زدن در دهان دیگران" از معروفات ترک شده است که باعث ناامن شدن جامعه شده است.


همانا اگر کسی حرف مفت زد بکوبید در دهانش تا خفه شود، به همین خانه قسم که رستگار می شوید.



+ قالَ خودم

آواره

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

آیا روزی کسی

مرا در چشم های تو خواهد یافت؟

مثلا دخترت

روزی بی هوا بگوید: پدر؟!

انگاردر مردمُکِ چشم چَپَت

زنی آواره زندگی می کند

و قاه قاه بخندد

و تو یادت بیفتد

من یک عمر کولی چشم های تو بودم.


+ حرمت نگهدارید و از خانه ام دزدی نکنید لطفا


عبادات 1

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۵ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

آیا فحش دادن کار زشتیست؟!


آیا انسان های بی فرهنگ فحش می دهند؟!

نهههههه


همانا فحش دادن هم یکی از عبادات است که استفاده از آن در برابر یک سری از آدم ها واجب است.


+ قالَ خودم

ما قاتل خویشیم

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۲ نظر

برادرزاده ام بهداد اواخر سال سوم زندگی اش را سپری می کند و من اواخر دهه سوم زندگی ام را. او هر کجا می رود لامپ ها را روشن می کند و روزها را روشن تر از آنچه هست می خواهد. من اما شب ها هم از نور تا بشود فرار می کنم و به تاریکی مانوس ترم تا روشنایی. او از درهای بسته بدش می آید، درب حیاط را باز می گذارد، درب هال، اتاق و... را باز می گذارد، من اما به حصار معتقد شده ام، حتی درب افکارم را هم قفل می زنم، او از هر چیز کوچکی شگفت زده می شود، من از شگفتی ها هم دیگر به وجد نمی آیم، او لحظه هایی که به دلخواهش نیستم اعلام می کند که دوستم ندارد و من مرض کوفتیِ دوست داشتن دارم و هنوز نمی توانم به آدم هایی که راحت می شکنندَم بگویم که دوستشان ندارم، او دوست داشتنی هایش را با هر ترفندی شده حتی گریه به دست می آورد، من دوست داشتنی هایم را راحت از دست می دهم، و...

او معنی دیگران را نمی فهمد و من معنی خودم را، من هربار تصمیم می گیرم اینبار برای خودم بجنگم نه کسانی که هیچگاه برایم نجنگیده اند و همیشه برایشان به آب و آتش زده ام، اما هربار تصمیمم را فراموش می کنم، نه برادرزاده ام فرد متفاوتیست و نه من، من تغییر یافته ی هزاران بهداد هستم، میلیون ها من اینجا زندگی می کنند که خودشان را یا سالها قبل کُشته اند یا جایی جا گذاشته اند...

اینهمه تفاوت از کجاست؟ او شبیه کودکی های من است، کجا و کِی سه سالگیم سی ساله شده است؟ از کی دیگر کِرم های باغچه را به پیله نکِشاندم تا پروانه ای متولد شود و یادم باشد آدم ها پرندگانی اند که روزی از بامم پرواز می کنند؟ چه شد که بجای قانون هایم، قانون های زمین را پذیرفتم؟؟؟ و...

حالا هربار که فکر می کنم او ممکن است روزی شبیه من شود بغضِ گلویم متورم تر می شود...


* پ.ن: بی خوابی زده است به سرم

** برچسب: من دستم به خون خودم آلوده است.


+ نوشته شده در 11 تیر 94

جنایات

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری | ۱ نظر

درست یادم نیست کِی بود، فقط یادم هست اواخر سال قبل بود، روزهایی ک داشتم میجنگیدم، روزهای پر بغضی ک میان راهروهای دادگاه به چشم هایم می گفتم،:بگذارید همه چیز که حل شد بعد ببارید...

بعد از یک روزخسته کننده باید ساعت ها توی اتوبوس می نشستم، تو پیام میدادی، نمیدانم اصلا بحثمان چه بود که رسید به کودکی هایمان...

من گفتم دوبار از پدرم کتک خوردم، یک بار در هفت سالگی و یکبار در دوازده سالگی، تو گفته بودی چه پدر بی رحمی، من گفته بودم در دوازده سالگی از خانه فرار کرده بودم و نیمه شب ک ترسیده بودم به یک آشنا پناه برده بودم و پدرم آنجا بوده و محکم ترین سیلی دنیارا به من زده و من بعد از آن دیگر از هیچ چیز فرار نکردم...

تو باز گفته بودی چطور دلش آمده، چه جنایتی کرده..

بارها پیش من اعتراف کرده بودی که سومین دهه زندگیت دارد تمام می شود و هنوز پدرت اجازه هیچ تصمیمی را به تو نمی دهد، سالهاست کار می کنی و هنوز حق نداری پول هایت را خرج خودت کنی و مایحتاجت یا دوست داشتنی هایت را بدون دخالتش بخری...

و من تمام زندگی ام پدرم هیچ گاه روبه رویم نایستاده بود، شاید همراهیم نکرده بود اما مانعی هم برایم نبوده در هیچ برهه ای.

آن روز خیلی به مفهوم جنایت فکر کردم، که پدر تو جنایت می کند یا پدر من به خاطر سیلی به دخترش جنایت کرده است.

من دختری خودساخته و مستقل بودم که خیلی از جاهای این دنیارا بدون مخالفت کسی رفته بودم و حتی مورد پرسش پدرم قرار نگرفته بودم و دوستان از جنس مخالفم را هم خانواده ام می شناختند و همیشه سعی کرده بودم اعتماد خانواده ام را لجن دار نکنم.

و تو دچار بیماری پنهان کردن همه چیز از خانواده ات بودی، تو دل آدم ها را بخاطر ترس از پدرت میشکستی، تو شخصی بودی که احترام را در اطاعت می دیدی و من احترام را در احسان...

ما تفاوت های زیادی با هم داشتیم


* از سری کانورسیشن های من و تو(قسمت اول)

** به دنبال مخاطب خاص در نوشته های من نباشید.

*** تابستان فصل مورد علاقه ام نیست، چرا که زمستان بیشتر به زندگیم شباهت دارد.

**** مدتیست فکر می کنم نسل معجزه منقرض شده است، و نجات دهنده مسیرش را به کره ای دیگر تغییر داده است.