نظرات شما را در این قسمت با دقت می خوانم، تایید نمی شوند اما اگر نیاز باشد پاسخ خواهم داد.
نظرات شما را در این قسمت با دقت می خوانم، تایید نمی شوند اما اگر نیاز باشد پاسخ خواهم داد.
دو روزه که توی خونه ام و هنوز جواب تست کرونا نیمده، هیچ علائمی رو ندارم اما چند روز قبل سه ساعت بدون ماسک پیش کسایی بودم که جواب تستشون مثبت شده
امروز ولنتاین بود، تموم کردن یه رابطه چهار ساله سخته، حقیقتش خیلی دلم نمیخواست امروز حرفای تلخ بزنم اما زدم
این روزا احساس می کنم وقت مهاجرت هست، باید برم اما نمیشه، نمیشه هیچ کجا رفت، نه پولی برام مونده نه راهی، نه کسی
به بابا و برادرام نگاه می کنم اما بعد مامان خالی ام، توان موندن بخاطر بقیه رو ندارم
همه وجودم میخواد بره اما راهی نیست برای رفتن، هر روز تصمیم میگیرم زبان خوندن رو شروع کنم اما عملیش نمیکنم
فقط خدا میدونه که چقدر ذهنم آشفته هست
در این دو سال گذشته که چیزی ننوشتم انگار یک قرن بر من گذشته است.
امروز 34 روز از عصری که مادرم تمام گرمای بدنش را به دستانم داد و جلویم جان داد می گذرد، من تمام یکسال گذشته را با اون مرده بودم، ذره ذره و حالا او رها شده و من اسیر و بی کس باقی مانده ام.
دلم خواست با کسی جرف بزنم و بعد از مدتها آمدم اینجا و عجیب که هنوز 5 نفر اینجا بودند، 5 نفری که هیچکدامشان را نمیشناسم.
درد و رنج عظیمی را با خودم حمل می کنم و نمی دانم آیا بعد از این همه سال آیا نوشتن به من کمک میکند؟
آیا مثل دهه گذشته هنوز قلم التیام بخش است؟
اصلا چه شد که دیگر ننوشتم؟
هنوزم کسی اینجارو میخونه؟
کسی مونده اصلا؟
در 48 ساعت گذشته برای تمام غمهای زندگیام گریه کردهام، حتی برای آن غمهای قدیمی و از یاد رفته مثل غم و رنجی تازه ضجه زدهام و صدایم گرفته است.
بابا صبح زنگ زد، حالم را پرسید و بعدش سه دقیقه فقط سکوت کردیم تا من گفتم خداحافظ.
به عقب نگاه میکنم، به تمام اتفاقات افتاده، حالا با فاصله به آن اتفاقات نگاه میکنم و فکر میکنم آیا می توانستم آنها را جور دیگری رقم بزنم؟ میبینم هنوز هم چارهای جز آن راههایی که رفتهام، نیست، هنوز هم اگر زندگیام هزاران بار تکرار شود من باید همان تصمیمها را بگیرم و کسی نیست بگوید چطور پشیمانی بعد از ناچاری را میتوان درمان کرد.
بخش عاطفی زندگیام مثل تمام بخشهای زندگیام دردناک است و گره خورده به بند بند دردهای دیگر، عجیب است، آدمهایی با غمهای ساده و دم دستی وارد زندگیام شدند و فکر میکردند که چقدر زندگی دردناکی دارند و چه خوب که حالا کنار دختری هستند شاد و همیشه نیشش تا بناگوش باز.
کمی بعد میفهمیدند که نه پشت این خندهها هیولای غم و رنج کمین کرده و اولین بهانه را پیدا می کردند تا جایی که میتوانند فرار کنند و با همان غم بیکیفیت و خندهدارشان کنار بیایند.
عجیبتر این است که من هربار با اینکه میدانم قرار است غمم بزرگتر شود اما با حوصله و مهربانی بر غم و رنج آدمها مرهم میگذارم، از آنها تیمار میکنم و بعد آنها را به دشت سرسبز زندگی باز میگردانم.
سه دهه را پشت سر گذاشتهام و سه قرن زندگی کردهام، زمانش رسیده جای دیگری را برای زندگی انتخاب کنم، دنیای دیگری را.
مهمونام بعد از یک هفته رفتن و من به طرز خجالت آوری خوشحالم.
یادته اون تک درخت افرا توی اون کوچه سربالایی که سه شنبه ها می رفتیم؟
پاییز که می شد بعضی از برگاش سبز بود، بعضیاش زرد، بعضیاش قرمز، بعضی برگا هم فقط رگه های نارنجی داشتند.
تو اسم کوچه رو گذاشته بودی فردوس، می گفتی کاش میشد این کوچه رو خرید، بعد روی این درخت یه خونه درست می کنیم، می گفتی این درخت مثل من مجنونه، ببین وقتی دارم نگات می کنم، لبام میخنده و چشام گریه میکنه.
یادته من جرات نداشتم نگات کنم؟ همیشه ناراحت میشدی، بعدش می رفتیم مسجد پایین کوچه نماز می خوندیم، بعد از سلام نماز برگشتی میگفتی: جانا؟ من گناه زندگیتم؟
با اینکه دلم می خواست با انگشتای تو ذکر بگم، با انگشتای خودم آروم می گفتم: «گناه کردم اگر که عاشقت شدم»
تو اخم می کردی و برگشتی رو به قبله، سرمو میاوردم نزدیک گوشت و می گفتم: « اما سخت است که دل بکنم از تو، از خودم / از این نفس کشیدن اجباری، از این گناه»
تو گریه می کردی، همیشه چشات خیس بود، چشمایی که وقتی سر رنگ چشما دعوا می کردیم می گفتی بخدا سیاه نیست قهوه ای پررنگه، بعد دوتایی می زدیم زیر خنده.
من امروز کل شهر رو دنبال اون کوچه و درخت گشتم، نبود. شاید یکی فردوس رو خریده، یکی که نامرد نیست.
می تواند تا ابد عاشقم باشد
و این اتفاق غمگینانه ای است.
عشقی در درونش ریشه دوانده که هیچگاه او را ترک نمی کند. او همان کسی است که من می دانم حتی سالیان بعد، لحظه ای که در کنار زنی دیگر و فرزندانش در حال ترک کردن دنیاست فقط به من فکر خواهد کرد و اینکه چرا هنگام خداحافظی آنجا نیستم که دستانش را بفشارم و گرمای دستم او را به زندگی بازگرداند.
او کسی است که من هر گاه در زندگی کم بیاورم یادم می آید فلانی در یک جایی از دنیا دارد به من فکر می کند، که من در میانه تمام مشغله هایش لیز می خورم در ذهنش و قلبش را فشار می دهم.
من مدت هاست از حجم عشقی که در چشمانش می خوانم دلم می سوزد و هر بار برای آن همه عشق پاک می میرم.
رفیق جان ببخش که از تمام دنیا دلت را به کسی بستی که تمام عاشقانه هایت در پس خنده و شوخی می گرید.
کاش بلد بودم خودم را از ذهنت و قلبت پاک کنم.
آخرین بار مامان گریه کرد و گفت شرمنده ام که ما سربار توییم، با همین یه جمله پای من رو تا ابد برای رفتن بست...
حالا هر شب احساس میشم اسب شدم و دارم توی یه قفس وسط یه دشت شیهه می کشم
می دونم بدون من خیلی تنها میشن اما به نظرم وقت رفتنه...
شما اولین آدمایی هستین که میدونین میخوام رها بشم توی دشت حتی اگر گرگی منتظرم باشه...
فکر می کنم تنها جایی که فعلا می تونم بنویسم اینجا باشه.
جایی که کسی ازش خبر نداره، جایی که میشه خیلی ها رو ازش دور نگه داشت . قطعا از حوصله آدمهای امروز به دوره که بیان توی وبلاگا دنبالتون بگردند.
نمیدونم هنوز کسی به اینجا سر میزنه یا نه؟
اگر کسی اینجاست، بدونه از این به بعد میخوام زیاد بیام اینجا...
امن ترین جایی که برایم مانده همینجاست...