به نشانی شب
تو را بوسیدم
به درازا کشید
شب شد
باید به خانه بازمی گشتم
قاب عکست نگرانم می شد...
تو را بوسیدم
به درازا کشید
شب شد
باید به خانه بازمی گشتم
قاب عکست نگرانم می شد...
و عشق
ماضی شد
بدون هیچ استمراری...
سرد بودم
از دهانش
افتادم.
تنِ من هزاره چندم است
که ظهور در آن اتفاق نمی افتد
و به وقتِ گُلِ نِی موکول می شود؟
به دنبال کدام مُنجی می گردی بَشَر جان؟
جهان در جغرافیای تپنده یک زن
پایان می گیرد
من یک زنم
و تو به تاریخ چشم هایِ من
در یک روز بارانی به بعثت رسیده ای
معجزه ات را وصال بگذار
تا دنیا را نجات دهی.تو اگر هم بروی
هرگز نرفته ای
مردم تو را بیاد خواهند آورد
میان کلماتم
شعرهایم
نوشته هایم
چشم هایم
بغض هایم
حتی اگر زنِ مرد دیگری شده باشم
حتی اگر مادر بچه های مردِ دیگری باشم
این سرنوشت غم انگیز یک زن شاعر است
هرگز کسی از زندگی او نمی رود
من اما اگر بروم
در اولین لبخندِ زنی رهگذر
گم می شوم.
* بدون ویرایش
و من آن دختر تب دارم که
عاقبت یک روز
دستت را می گیرم
و از شعرهایم پرت می کنم بیرون
و آنگاه دیگر شاعر نخواهم بود
تنها، زنی خواهم بود
که بلد شده است
شال گردن های مردانه ببافد
و بعد از آن زمستان
هم کابوس اوست
هم رویای او
آیا روزی کسی
مرا در چشم های تو خواهد یافت؟
مثلا دخترت
روزی بی هوا بگوید: پدر؟!
انگاردر مردمُکِ چشم چَپَت
زنی آواره زندگی می کند
و قاه قاه بخندد
و تو یادت بیفتد
من یک عمر کولی چشم های تو بودم.
+ حرمت نگهدارید و از خانه ام دزدی نکنید لطفا