زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

روزِ روشن رفت

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

او که شبانه چمدان می بندد، آدمی ست غمگین، آدمی ست که هنوز امید دارد کسی جلوی رفتنش را بگیرد، او هنوز رفتن را بغل نگرفته و او را دوست نمی دارد، او دلش نمی خواهد برود و به اشارتی باز می گردد.

اما او که در روز روشن می رود. می رود. می رود.

او دیگر باز نمی گردد.

در پسِ کلمات

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

من در قسمت بد جغرافیا به دنیا آمده بودم، جایی که حتی دستور زبانش هم با آدم روراست نیست چه برسد به ساکنانش.

جایی که هر فعل آن می تواند چندین معنا داشته باشد و استفاده کنندهاش در راستای منفعتش آن را تغییر دهد و در چشمهایت زل بزند و بگوید: منظور من آن چیزی نبود که تو برداشت کردی.

 و تو در ته چشمانش بخوانی که دقیقا منظورش همانی بود که برداشت کردی.

شاید اینجا امن باشد

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

1- خیلی خوب است که اینجا را دیگر کسی نمی خواند.

هر چند اینکه ماهی یکبار بیایی و در وبلاگت بنویسی هم نشانه هایی دارد برای اهل تفکر.

آدرس اینجا را عوض کردم، کم نوشتم تا کم کم دیگر کسی سراغ اینجا را نگیرد، تا همه یادشان برود که دختری بود که عاشقانه می نوشت، یا از دردها می نوشت و از اندوه ها.


2- قرار شد برایشان کار کنم، گزارش های اجتماعی و زنان را بنویسم، دیشب پرسید شما سکولاری؟؟

به سوالش خندیدم و البته که به این قبیل سوال ها عادت دارم، اینکه بپرسند: فمنیستی؟ سکولاری؟ و... آخرش هم به چادرم نگاه کنند و در ذهنشان برداشت ها و قضاوت ها شروع شود و آخرش هم به پچ پچ ها برسد.


3- همکارم که یک دختر همسن خودم هست به رییسم گفته که من با خانم آشوری مشکل دارم و نمی توانم کار کنم و دلیلش هم اینطور بیان کرده که این خانم افکار خطرناکی دارد، و البته که رییسم هم بعدا نشسته فکر کرده که خب نکند افکار خطرناک این دختر دودمان مرا هم به باد دهد و حالا با من رسمی صحبت می کند و سعی می کند از من دوری کند و این هم چیز جدیدی نیست.


4- یکی از محل های کارم را ترک کردم، قسط و اجاره خانه ام عقب افتاده، از آخر هفته لپ تاپ و اینترنت هم نخواهم داشت، در اداره ام مردی بود که قومیت تُرک عشایری دارد و از اینکه زنان در اداره باشد رنج می برد و اقدام به حذف همه کرده است و جالب اینجاست هیچکس هم اعتراض نکرد و من یک دستی بودم که صدا نداشت.


5- دلم می خواهد حالا که فقط خودم اینجا هستم، بیشتر اینجا بنویسم.



اتفاق می افتد

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

دیشب به عکس پروفایل مردی زل زدم که زمانی دیوانه اش بودم و جنون دوست داشتنش باعث شد خیلی چیزها را از دست بدهم، به یک عکس دونفره ی شاد نگاه می کردم و گریه می کردم، زنی خندان دست هایش را گرفته بود و او هم چشم هایش از شادی برق می زد، همان چشم هایی که من برایش شعر گفته بودم.

گریه هایم را کردم و رفتم جُک خواندم و سعی کردم بخندم، درست است که دیگر او را دوست ندارم، درست است که دلم نمی خواهد هرگز او را ببینم، او مرد خیانتکاری بود، مردی که زندگی اش را روی جنازه روح من ساخته بود، مردی که من را شکسته بود و گریه هایم از همین بود، اما اینکه نسبت به دیدن عکس شاد دونفره اش عکس العملی نشان ندهم از من ساخته نبود.

شاید این برداشت شود که چقدر قلب سیاهی دارم که شادی یک نفر من را ناراحت می کند، اما خب شادی او من را ناراحت می کند.