زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

من در زندگی قبلی ام چه بوده ام؟؟؟

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

وقتی کسی آروم و با لحن مهربونِ غم انگیزی میپرسه که میشه حرف بزنیم؟ یعنی قرار نیست چیزای خوبی بشنوی.

بار اولم نبود که در این موقعیت قرار می گرفتم اما هنوز هم استرس می گیرم، ته ذهنم شروع کردم به حدس زدن که یعنی چی می خواد بپرسه؟ نه اهل حرف زدن بود و نه آدم دردودل کردن.

پرسید آشوری بنظرت من چطور آدمی هستم؟ لطفا رک بگو، آدم بدی ام؟ مکث کردم گفتم نه اما همیشه عصبی و آشفته ای، اسمت که میاد من یاد صداهای بلند میفتم.

شروع کرد به حرف زدن به دردودل کردن، چیزایی که قرار شد بینمون بمونه، از رنج ها گفت، از دردها... او هی حرف زد و من یاد نوشته مجتبی جوانی توی دو سه سال قبل افتاده بودم، مجتبی گفته بود دخترا که بهش می رسند شروع میکنند باهاش دردودل کردن و نمی دونند که روحشون پریود شده و از او به عنوان نوار بهداشتی استفاده می کنند گفته بود فکر می کنم توی دنیای قبلی یه نواربهداشتی با قدرت جذب بالا بودم...

سالهای زیادی هست که من درد و رنج و قصه مردای زیادی رو میدونم، قصه هایی که فقط من میدونم، مردایی که به من رسیدن چی؟ اونا هم روحشون درد ماهانه داشته؟ اگر ماهانگی چیزی از رنج آدمی کم میکرد زن ها هر روز بیشتر شبیه کلمه رنج نمیشدند، من توی زندگی قبلیم چی بودم که حالا رنج هزاران مرد رو دارم به دوش میکشم...

حرفاش تموم شد گفت چرا با تو میشه احساس راحتی کرد؟ چرا میشه راحت همه چیز رو بهت گفت؟ چقدر خوبی تو، کنارت میشه آرومِ آروم بود. من اما دلم خواست مجتبی اینجا بود و یه نخ از مارلبوروی عزیزش تعارفم میکرد و میگفت: میدونی ری را... (لعنتی حتی مجتبی هم انگار می خواهد حرف بزند)


***نوشته مجتبی جوانی مهربان

سپوکو

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۳۴ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

بوها خیلی مهمند و هر کسی یا چیزی بوی مخصوص خودش را دارد. آدم ها، گل ها، خاطره ها، حرف ها، نگاه ها و... هر کدام بوی مخصوص خودشان را دارند من حس بویایی نسبتا خوبی دارم ، از بچگی همینطور بودم مثلا اولین کسی بودم که فهمیدم برادرم سیگاری شده و بقیه حتی مادرم یکسال بعدش فهمیدند یا روزی که پدرم رفت مسافرت و گفت شنبه برمی گردد من می دانستم تا سالها نباید منتظرش باشیم و هیچ شنبه ای از صدای زنگ در ذوق زده نشدم، من بوها را خوب تشخیص می دهم و حالا باز اطراف من بوی رفتن کسی پیچیده، یکی دارد آرام و بی سروصدا می رود، یکی هنوز نیامده، هنوز خاطره نساخته دارد پاورچین پاورچین دور می شود، خودش هم باور نمی کند اما من بوی رفتنش را استشمام می کنم درست به همان شدت بوی عطرش بر کتاب هایم...
ببینید،نگاه پر از خشمش را ببینید، شما هم باور نمی کنید نه؟؟؟
هی؟ با توام، چشمانت را این شکلی نکن، ببین رفیق من که هنوز برایت چای نریخته ام، فصل بهارنارنج ها تازه شروع شده کمی صبر کن چای دم کنم یا لااقل چایی نخورده کمی پسرخاله شو و بعد کفش رفتنت را بپوش.
هی یارو با توام، رفتن که به این سادگی ها نیست، راستش را بخواهی نمی توانم بگذارم بروی تو چراغ این روزهای تاریکی، من تو را قاچاقی از آن سوی مرز رویاها آورده ام نه می توانم پَسَت دهم نه می توانی بروی، آهای کالای قاچاق زندگی سر تو فرصت تعویض هم ندارم، می فهمی چه می گویم؟؟؟
اصلا بگذار یک جور دیگر حالی ات کنم، این سیاستی ک پیش گرفته ای را دوست ندارم این سکوت لعنتی ات را بشکن، اینقدر پِت پِت نکن چراغ جان من هیچ شمعی در خانه برای افروختن ندارم پس اگر قرار به رفتن باشد باید جنگ شود، باید خون و خونریزی شود و یکی از ما دوتا کشته شود، بگذار روشنت کنم در ادبیات فهم من متضاد کلمه ماندن، رفتن نیست مُردن است پس اگر می خواهی بروی یا بکُش یا کُشته شو.
درست که من تابحال یقه کسی را نگرفته ام ونکوباندمش به دیوار و نگفته ام حق نداری بروی و هر وقت که کسی خواسته برود شانه بالا انداخته ام و در را باز کرده و خودم را کنار کشیده ام و حتی شده خودم انداختمش بیرون، اما این بار نمی شود، سر تو لب مرز این زندگی درگیری پیش آمده تیر خورده ام زخمی ام تحت تعقیبم پس فکر رفتن را از سرت بیرون کن و بنشین سر جایت یا بلند شو بجنگ، نگاه نکن که بغض راه گلویم را بسته، نگاه نکن که دست هایم دارد می لرزد، بوی رفتن یعنی جنگ، پوزخند هم نزن و زمزمه نکن: آخه تو ک طاقت اخم مرا هم نداری، باشد حرف تو درست اما یکی باید کشته شود و من جرات دارم که یک سامورایی خسته شوم.

پلیس جسد یک زن را در سوییتم کشف کرد

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۲۸ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

بوی بدی از چند روز پیش شروع شده و هر لحظه که می گذرد شدتش بیشتر می شود، زباله ها را بیرون گذاشتم تاثیری نداشت، حمام، دستشویی، روشویی و سینک ظرفشویی را شستم بوی شوینده ها چند دقیقه ای جایگزین آن بو شد اما به ساعت نکشیده دوباره بو برگشت، از سوپری سر کوچه شوینده های قوی تری گرفتم و این بار تمام این سوییت 15 متری را برق انداختم اما باز هم به ساعت نکشیده بو بالا گرفت، چیزی شبیه بوی مُردار.

حالا شک ندارم بوی یک جنازه هست، شبیه بوی پیرزن همسایه که توی خانه اش مرده بود و چند روز بعد از بوی بَد همه متوجه مرگش شدند، 16 سال از آن روز گذشته اما آن بو را یادم هست،بوی لعنتی هر لحظه بیشتر می شود، فکر کنم صاحبخانه هم شک کرده باشد امروز چندبار به بهانه های مختلف و بی ربط در زد، یکبار پیچ گوشتی چارپَخ می خواست، یک بار شماره امدادکلید را خواست، بار آخر هم گفت آب طبقه بالا قطع شده، آب طبقه شما وصل هست؟

حتی سوپری هم شک کرده، گفت خانم امروز بار سومه که این همه شوینده می خرید، از من کمکی برمی آید؟

نمی شود به سوپری کوچه گفت که من به خودم مشکوکم و فکر می کنم کسی را کشته ام و جنازه اش را در خانه پنهان کرده ام و حالا بویش دارد کلافه ام می کند.

تمام کاشی های کف را چک کرده ام که ببینم هیچکدام لَق شده اند یا نه؟ تمام سوراخ سُنبه های خانه را گشته ام، اما هیچ چیزی پیدا نکردم و بوی بد آنقدر شدید شده که شک ندارم همسایه ها به زودی با پلیس تماس خواهند گرفت، با صدای هر آژیری مثل سگ می ترسم.

شیشه های ادوکلن ها هم خالی شدند، دوباره لباس می پوشم تا بروم چندتا خوشبو کننده قوی بخرم که نگاهم در آیینه به چیزی می افتد...

جلوتر می روم، زنی با چشم های بی رنگ، موهایی بی رنگ، صورتی بی رنگ در آیینه به من نزدیک می شود خیلی آشناست وحشت می کنم، به آیینه دست می زنم آیینه می شکند تصویر زن فرو می ریزد و من از هم می پاشم.

در سوییت شکسته می شود و همسایه ها با پلیس وارد می شوند و من چشم هایم نیز پودر می شود.