اینکه چهارشنبه، سه شنبه بود غم انگیز بود.
1- من سه شنبه ها را دوست دارم و درست هر سه شنبه در پنج بعداز ظهر عاشق می شوم. به اولین چیزی که در پنج بعد از ظهرِ سه شنبه ببینم دل می سپارم، یک درخت، یک عبوری از آن طرف خیابان، یک تکه سنگ که باعث خراش روی کفشم می شود، جدول کنار خیابان که دلیل پرت شدنم روی زمین می شود، دختر بچه ای که در اتوبوس به من لبخند می زند و یا اصلا هیچکس، روزهای زیادی در پنج بعد از ظهر سه شنبه کسی نبوده است و بی صدا و غمگین عاشق هیچکس شده ام.
2- چهارشنبه بود، ماها می گذشت و بدون اینکه کسی متوجه بشود از درون هر روز منزوی تر می شدم. هفت ماهی بود که دیگر لحظات را چه با کلمه و چه با عکس ثبت نمی کردم و حالا باید کسی را می دیدم و خودم می دانستم که من برای دیدن آدم ها هیچ اشتیاقی ندارم اما مگر می شود این را برایشان توضیح داد؟
چهارشنبه بود و غمگینانه است که سه شنبه نبود، پنج بعد از ظهر نبود، خندیده بودیم و با هم رفته بودیم بیرون و در کنار هم غذا خورده بودیم، و من یکهو میان جمع گریه ام گرفته بود و خندیده بودم، من وسط جمع غمگین ترین دختر روی زمین شده بودم و خواسته بودم این را کسی نفهمد، دلم خواسته بود که دلم بلرزد اما دلم روزی کوله اش را انداخته بود روی دوشش و مرا ترک کرده بود، بعد ترسیدم، از تکرارها، از دوباره ها، از آمدن هایی که می دانیم ماندنی نیست، ما به چشم های هم نگاه می کردیم و همگی می دانستیم که داریم چیزهایی را از هم پنهان می کنیم در این پنهان کردن مهارت به خرج می دادیم، هر کسی قسمتی از خودش را محتاطانه پشت کلمات دو پهلو پنهان می کرد و این حال مرا بدتر می کرد، باید روز زیبایی می بود، اگر این چهارشنبه، چهارشنبه ای بود در یکسال قبل یا دوسال قبل من شاید دلم می لرزید، اما بزرگ شده ام، خیلی بزرگ و بزرگ شدن اتفاق خوبی نیست.
3- تمام راه برگشت را گریسته بودم.