لبخندهایم سهم تو
قبلا هر وقت کسی ناراحتم می کرد برمی گشتم و بهش می گفتم قلبم را به درد آوردی و اگر کسی بارها قبلم را می شکست رهایش می کردم، قلبم را می بوسیدم و می گفتم دیگر آن لعنتی نیست که تو را به درد آورد فرقی نمی کرد که دوست باشد، آشنا یا فامیل.
اما حالا بغض می کنم و سکوت. قلبم را نمی بوسم، آرامش نمی کنم و خودم را بغل نمی گیرم. می دانید من جای بد قصه ام، همان جای قصه که علاوه بر همه خودم هم خودم را رها کرده ام. همن جا که نشسته ام کنار یک جاده در یک بیابان، همان جایی که خودم عاقبت دست خودم را خواهم گرفت و خودم را برای همیشه خواهم برد. من همانجای قصه ام که سکوت می آید می نشیند کنار آدمی و آنقدر می ماند که از یاد همه بروی و ماندنت بوی گند بگیرد و تنها راه غسل رفتن باشد.
من خستگی ام از وجود این همه خدا اطرافم هست، خداهایی که بهشت را مصادره کرده اند و نگاهشان همه جا را برایم جهنم کرده است، این خداها قلبم را می شکنند و بعد لبخند شیطانی می زنند و از عارق حرف هایشان می فهمم که حتی شیطان را جویده اند و قورت داده اند. من غمگین می شوم، بغض می کنم و دلم برای خدای یکتایی که روزی مرا آفرید و رفت تنگ می شود، بغض می کنم و دنبال یک نفر می گردم که بروم سراغش و بی هیچ حرفی کنارش بنشینم و نگران نباشم که موقع گریه کردن چقدر زشت می شوم، نگران نباشم اشک هایم را نفهمد هی کاغذ بر می دارم و تک و توک کسانی که هستند را می نویسم و هر کدام را به هر دلیلی حذف می کنم، یکی را چون من خودم برایش همان شانه ام، یکی را چون از بس شانه ام بوده درد دارد، یکی را چون نمی خواهد از او چیزی بفهمم پس حتما او هم نمی خواهد از من چیزی بداند، یکی را چون... بعد باز خودم می مانم و خودم و حجم اندوهی که هر روز بیشتر و بیشتر می شود. خودم می مانم که ردیف می کنم داشته هایی که باید برای بازماندگانم به جا بگذارم، خودم می مانم و اشک هایی که حتما بعد از من به مادرم می رسند، خودم می مانم و سکوتی که حتما به پدرم می رسد و او با سیگار شریکش می کند، خودم می مانم و غمی که قطعا به برادر وسطی ام و رنجی که به دو برادر دیگرم می رسد. و یک مشت کلمه که در آخر روی دستم باد می کند کلمه هایی که بی شک سهم دوستانم می شوند.
راستی بعد از رفتنم شماها مرا چطوری به یاد خواهید آورد؟ کسی به گوش آن قاتلی که ساده بنظر می رسید و بی رحمی اش پنهان، رفتنم را خواهد رساند؟ یا کسی زنگ خواهد زد به آن کسی که آرام گوشه قلبم نشسته و با تمام تلاشم برای همدم بودن برایش غریبترین فرد زندگی اش شدم و خواهد گفت که وقتی می رفتم نامش را تکرار کرده ام؟ کسی به محل کارم سر خواهد زد و میز نامرتبم را با بغض مرتب خواهد کرد؟ کسی به رییسم خواهد گفت که قبلا او را جور دیگری می شناختم و حالا او هم یک خدا شده است؟
حتما هیچکس اهمیت نخواهد داد که دوست داشته ام شبیه مردانی باشم که به جنگ رفتند و هرگز برنگشتند نه خودشان و نه اثری ازشان، حتما کسی عنوان نمی کند از مهمانی رفتنم خوشحال نخواهم شد و داشتن یک خانه به عنوان قبر حالم را در دنیای دیگر بد خواهد کرد.
مسافری بودم که در خانه خودش هم باید نمازهایش را شکسته می خواند. جای بد قصه ام. جای خیلی خیلی بدش حتی.