در این دو سال گذشته که چیزی ننوشتم انگار یک قرن بر من گذشته است.
امروز 34 روز از عصری که مادرم تمام گرمای بدنش را به دستانم داد و جلویم جان داد می گذرد، من تمام یکسال گذشته را با اون مرده بودم، ذره ذره و حالا او رها شده و من اسیر و بی کس باقی مانده ام.
دلم خواست با کسی جرف بزنم و بعد از مدتها آمدم اینجا و عجیب که هنوز 5 نفر اینجا بودند، 5 نفری که هیچکدامشان را نمیشناسم.
درد و رنج عظیمی را با خودم حمل می کنم و نمی دانم آیا بعد از این همه سال آیا نوشتن به من کمک میکند؟
آیا مثل دهه گذشته هنوز قلم التیام بخش است؟
اصلا چه شد که دیگر ننوشتم؟
- ۹۹/۰۷/۲۷