زنی در فرودگاه
باران به شدت می بارید، زن دلهره داشت که دیر به فرودگاه برسد. دقیقه نود رسید و با عجله برای گرفتن کارت پرواز رفت و فهمید پروازش 2 ساعت تاخیر دارد.
در سالن منتظر ماند؛ ذهنش به شدت درگیر بود و پاسخی برای چراهای ذهنش نمی یافت، ماه های اخیر را مرور می کرد و نمی دانست چرا به اینجای قصه رسیده، هر چه بود و نبود را گذاشته بود و داشت می رفت، گزینه دیگری برایش روی میز نمانده بود و کسی هم از او نخواسته بود که بماند.
شماره پروازش اعلام شد، بلند شد لبخند تلخی زد و در دلش گفت از آسمان با این شهر برای همیشه خداحافظی می کند. کارت پروازش را می خواست تحویل دهد که صدای آشنایی از پشت سر صدایش زد، برگشت سمت صدا؛ نمی دانست بعد از یک ماه سکوت مطلق چه می خواهد اما فقط لبخند زد و گفت: اگر آمده ای که برم گرداندی بهتر است چیزی نگویی و بروی. مرد لبخند زد به کوله اش اشاره کرد، دست زن را گرفت و گفت: عجله کن وگرنه هواپیما بدون ما می پرد.