لبخند بعید خدا
من قسمت غمگین سمت چپ قلب خدا بودم و تو قسمت سمت راست ذهن زیبای او، من از همان قسمتی میآمدم که به ابلیس تخت و مقام داده بود و تو از سمتی که آدم را از بهشت به زمین رانده بود و ابلیس را از همه جا.
قرار گرفتن ما در یک مسیر ناممکنترین احتمال آفرینش بود، اما اتفاق افتاد.
آن روز هوا گرم بود و من تشنه، سر برگرداندم و نگاهی تا مغز استخوانم را خنکا بخشید. هوا گرم بود و در آن گرما کفش کتانی من نشان از مسافر بودنم داشت. هوا گرم بود و در آن گرما پیراهن مشکی تو نشان از غمگین بودنت.
هوا گرم بود، آسمان تشنه بود، جو سرگیجه گرفت و جایمان عوض شد.
من از لطیفترین جای خالق آمده بودم اما پیش از آن روز، سرنوشت، سنگ بودن را برایم رقم زده بود و صدایم زمخت بود.
تو از منطقیترین جای خالق آمده بودی و در پی آفریدهای زمخت، در روزی گرم، صدایت لطیف شده بود.
فصل گرما بود و جو سرگیجه داشت، باران بارید، دخترِ طبیعت، نسیم انداخت میان موهای بلندم و باران سایید سنگ وجودم را. رو برگرداندم تو لباس مشکیات را به دست باد داده بودی را ببرد و رخت نور به تن داشتی.
لبخند پرید آمد نشست روی لبانم و از دهانم جوانهای یواشکی سرک کشید در دنیا. هوا خنک بود، درختها لباس غم میتکاندند و قرار بود بهار برسد.
سربرگرداندم تا دنباله لباس بختم گرد ننشیند، آسمان سیاه شد و لباس من با آسمان همرنگ، دور بودی دور و کفش کتانی بر پا.
گوشه لبم خونی بود، بوته امید، رگش را زده بود و به جای درختها موهایم خودشان را تکاندند. فصل گرما شد، من تشنه بودم و ریشه دوانده بودم در خاکی خانهام نبود.