جاده
شاید راست گفته باشد: «ری را در تو خیلی کارها خوبی، اما در دشمنی با خودت بهترینی»
سه تولد قبلم دوستی از آن سوی دنیا برایم ایمیلی فرستاد و گفت: بیا با خودت آشتی کن، نگذار آدمها تو را با خودت دشمن کنند، با آنها دشمن شو، ازشان متنفر شو، هر روز نقشه قتلشان را در ذهنت بکش اما بلند شو همین الان خودت را ببوس و ببخش، تو بی خودت طاقت نمیآوری.
ایمیلش را بیجواب گذاشتم، آن روزها حوصله بهترین دوستهایم را هم نداشتم و داشتم دوروبرم را از هر چه بود و نبود خالی میکردم. داشتم پوست میانداختم، داشتم یک «خودمِ» جدید را میزاییدم و تنها چیزی که مرا زنده نگه میداشت همین دشمنی با خودم بود.
تا مدتها هر شب خودم را گوشه ذهنم محاکمه کردم، محکوم شدم و به تیر بستم. هر بار در ذهنم خود را باشکوه کُشتم و دوباره فردا خشمگینتر و بیزارتر از خودم زاده شدم، بالاخره یک روز که در تقویم روحی من خیلی طول کشید این دشمنی تمام شد. اما همین دشمنی توانسته بود من را تغییر دهد.
دیگر سرخوش نبودم و بلند بلند آواز نمیخواندم، دیگر قوی نبودم و گریههای شبانه مثل قرصهای مادربزرگ تجویز همیشگی زندگیم شده بود و فهمیده بودم من در دنیا برای هیچکس آنقدر مهم نیستم که متوجه تغییراتم شود.
برای همین یک روز رفتم محل کارم و همه چیز را تحویل دادم، جایی که 3سال برایش زحمت کشیده بودم، جنگیده بودم و برای خودم کسی شده بودم، آن روز فهمیده بودم «برای خودت کسی شدن» برعکس تصور همه، بدرد نخورترین چیز دنیاست وقتی برای دیگران کسی نیستی.
روز خداحافظی با رییسم، رانندهای که 3 سال آن مسیر را با من همراه بود در بلندی جاده ایستاد و گذاشت شهر را خوب ببینم، شکلاتی که دوست داشتم را از جیبش بیرون آورد و گفت: درست میشود.
تنها کسی بود که میدانست مسافرش عوض شده، تنها کسی بود که میدانست دارم با همه چیز خداحافظی میکنم، تنها کسی بود که میدانست الان زمان پخش چه موزیکی است. او تنها کسی بود که میدانست که رابطه من و خدا به چه مرحله ممکن رسیده و ممکن است بزودی با خدا هم خداحافظی کنم.
دوباره نگاهم به جاده است، دوباره فکر میکنم وقت رفتن است، دوباره دارم با خودم دشمن میشوم و کسی چه میداند شاید این بار نتوانم از دست خودم دربروم.