هیس
هر صبح جلوی آیینه ماسک لعنتیم را می زنم و خودم را میان روزمرگیها پرت میکنم. مدتهاست کسی نالیدن من را یادش نمیآید و خوشحالند از اینکه فصل پستهای غمگین من تمام شده است.
بگذار همه راحت باشند، چه فرقی به حالشان میکند اگر بدانند دیگر امیدی به بازگشتن نیست، چه فرقی میکند اگر بدانند فکر مرگ تنها قرص آرامبخش زندگی من است و در زندگیم هیچ نقطهای برای نجات باقی نمانده است.
من همه از دستدادنیها را از دست دادهام، ته تمام سگدو زدنهایم رسیدهام به همان نقطه سقوط همیشگی و راه فراری نیست، اما نمیدانم چرا بعد از تسلیم هم چیزی تمام نمیشود.
دلیلی برای ادامه دادن نیست. برای ماندن، رفتن، زندگی کردن و حتی مردن هیچ دلیلی نیست. اینجایی که من ایستادم همه چیز به طرز چندشناکی شبیه آخر فیلمهای وحشتناک ژاپنی در نقطه ترس باقی مانده است.
کاش جایی برای رفتن وجود داشت و میشد برای همه دست تکان داد و رفت.
کاش چیزی برای چنگ زدن و ماندن وجود داشت و تو با همه رنجها دست به زانو میزدی، بلند می شدی و میماندی.